باد صبا به گرد سمندش نمیرسد
سرو سهی به قد بلندش نمیرسد
بر مَه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمیرسد
گرد سمند او به فلک نمیرسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمیرسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمیرسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
برآوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش برگرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده افشاند
ملک شبدیز را چون باد میراند
ملک گوی از همه کس بیش میبرد
به هر صنعت که بود از پیش میبرد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سِماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان پریشان
ز پشت بادپا چون باد در تک
به رُمح آن حلقهها بِرْبود یَک یَک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرتِ جانآفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند