امشب که شبم به وصل تو میگذرد
دامی ز سر زلف خود آن دام خَرَد
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
به وصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم
بنشینم و داد خویش از او بستانم
ور صبح نفس زند به آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فروخواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار دَرَد
آیینه عیش عاشقان تیره شود
ز ناگه خندهای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بربست
ز جای خویشتن خورشید برجست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعهای گفت
به گوهر قطعهٔ یاقوت را سفت