سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر شیخ حسن

ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

عاشقان را حرم کعبهٔ کوی تو مقام

سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا

در ره حج تو این زاد همه عمره تمام

سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا

جان درآن بادیه بی دیه خون آشام

طایر سد‌ره‌نشین را که حمام حرم است

از هوا دانهٔ خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاک درت آن مشرب

جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر

بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام

بر در کعبه کوی تو ز باران‌ِ سَرشک

ناودان‌هاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگْ سیه‌دل غمت از جا ببرد

دل چه باشد‌؟ که به مهر تو کند صخره قیام

کعبهٔ روی صفا‌بخش تو در کعبه‌روی

آفتابی‌ست بنامیزد در ظل غمام

جز به زلف سیه‌ت فرق نشاید کردن

که کدام است جمال تو و خورشید کدام

هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی

زده لبیک لب خواجه سیاره غلام

آفتابی و چنان گرد تو دل ذره‌صفت

در طواف است که یک ذره ندارد آرام

زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !

که به قربان لبان شکرین‌ت بادام

حاجیا در پی مقصود قدم فرسودی

خنک آنان که به گامی برسیدند به کام

چه کنی این همه ره‌؟ صد رهت آخر گفتم‌!

کز تو تا کعبهٔ مقصود دو گامست‌، دو گام‌!

دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق

بندد احرام در کعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات‌، اویس

ظل حق روی ظفر پشت و پناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او می‌تابد

چون کواکب  زسواد شکن زلف ظلام

رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم

فکر او آن که کند سر قضا را اعلام

خوانده از چهرهٔ امروز‌، نقوش فردا

دیده از روزن آغاز‌، لقای انجام

ای ز اندیشهٔ تیغ تو بداندیشان را

نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام

عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی

خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام

شرم رای تو رخِ عین کند چون دل نون

زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام

از می ساغر لطف تو حبابی‌، ناهید

وز دم آتش قهر تو شراری‌، بهرام

نظر پاک تو در کتم عدم می‌بیند

آنچه اسکندر و جم دید در آیینهٔ جام

دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی

کرده با شیر به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی

بسته از چادر کافوری صبحست احرام

کوه را گر تف قهر تو بگیرد ناگه

خون لعلش به طیق عرق آید به مشام

آب را با سخطت پای بود در زنجیر

کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با کفت ابر حیا داشت ز یَم خواهش آب

گفت چون ملتمسی می‌طلبم هم ز کرام

کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم

آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام

در زوایای حریم حرم معدلتت

شده طاووس ملایک به حمایت چو حمام

شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه

که زبان از دهن افکنده برون‌ست حسام

می‌گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا

لقب شاه کند نقش جبین از پی نام

قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم

طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام

تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را

یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام

مهرگان باد همایون و مبارک عیدت

ای همایون ز رُخت عید و شهور و ایام !

شب اقبال نکو‌خواه تو در زیور روز

صبح اعمار بد‌اندیش تو در کسوت شام