مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۳

ندا رسید به عاشق ز عالم رازش

که عشق هست براق خدای می‌تازش

تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد

چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش

گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی

ز عشق آنک درآید به چنگل بازش

گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر

ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش

در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد

چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش

گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز

که بست شهپر او را کی برد انگازش

مگو که غیرت هر لحظه دست می‌خاید

که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش

ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا

که هر چه بند کند او تو را براندازش