مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش

روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش

خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش

چون در نهانْش جویی دوری ز آشکارش

چون آشکار جویی محجوبی از نهانش

چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان

پاها دراز کن خوش‌، می‌خسب در امانش

چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد

وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش

ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را‌؟

درتاز درجهانش اما نه در جهانش

بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را

زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش

آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان‌؟

و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش‌؟