سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲

ای غبار خاک پایت توتیای چشم من

کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من

چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای

راستی را روشن و خوبست رای چشم من

مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور

مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من

من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی

از درت گردی و بنشستی بجای چشم من

هر کجا دردی است باشد در کمین جان ما

هر کجا گردیست گردد در هوای چشم من

تا خیالت آشنای مردم چشم من است

هر شبی در موج خون است آشنای چشم من

می‌زند چشمم رهی تر آنچنان کاندر عراق

رودها بربسته‌اند از پرده‌های چشم من

گرچه چشمم بسته است اما سرشکم می‌رود

باز می‌گوید به مردم، ماجرای چشم من

ای صبا گر خاک پای او به دست آید تو را

ذره‌ای زان کوش، داری از برای چشم من

چشم سلمان را منور کن به نور خود که هست

روی تو، آیینه گیتی نمای چشم من