سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم

من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم؟

خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد

ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم

من که باشم که رسد دیدن روی تو به من

این قدر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم

بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل

گر به رنگی نرسم بویی از آن می‌رسدم

ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟

خود گرفتم نرسم بویی از آن می‌رسدم

ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم

وینک اندر عقبش اشک روان می‌رسدم

راز سر بسته زلف تو نمی‌یارم گفت

که زبان می‌کشند چون به زبان می‌رسندم

از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم

شعله شوق تو از دل به دهان می‌رسدم

از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان

که حکایت به دل خلق جهان می‌رسندم