سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود

هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود

شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی

افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود

عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟

هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود

در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل

حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود

صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من

رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین

کاین سر سودایی من، در سر سودا شود

خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی

ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود

می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان

همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود