سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶

آنها که مقیمان خرابات مغانند

ره جز به در خانه خمار ندانند

من بنده رندان خرابات مغانم

کایشان همه عالم به پشیزی نستانند

سر حلقه ارباب طریقت به حقیقت

آن زنده دلانند که در ژنده نهانند

بسیار خیال خِرَد و دین مپز ای دل

کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند

من جز به قدح برنکنم دیده، چو نرگس

فردا که ز خاک لحدم باز نشانند

گر خلق بر آنند که برانند ز شهرم

من نیز بر آنم که همه خلق برانند

ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار

بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند

نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را

شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند

روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان

بسیار دریدند و شب و روز درانند