سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵

خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد

گَرد آن خاکم که باد از کوی مهرویی برد

از هواداری به جان جویم نسیم صبح را

تا سلامی از من بیدل، به دلجویی برد

چون ز هر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم

خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلفت مرا سربسته رازی هست از آن

دم نمی‌یارم زدن، ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر

بر فشانی عِقد گیسو، هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت را ز پیشش دور کن

حیف باشد نازنینی بار هندویی برد