سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، برنتافت

درد پر ورد محبت، بار درمان برنتافت

هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی

از نسیم صبحدم، بوی گلستان برنتافت

پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل

دیده جان پرتو دیدار جانان، برنتافت

دل ز غوغای تو و غوغای مِی آمد به تنگ

بود ملکی مختصر حکم دو سلطان برنتافت

عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او

باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان برنتافت

هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست

دل تحمل کرد، لیکن بار هجران برنتافت

می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست

بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان برنتافت

تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد

هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان برنتافت

قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد

بود نازک دل، سخنهای پریشان برنتافت

برنمی‌تابد دلم برتافتن روی از حبیب

فی‌المثل گر دیگری برتافت، سلمان برنتافت