مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۲

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش

چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا

چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

۳

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه

مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش

اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم

دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش

بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری

دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش

۶

مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم

چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش

شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم

ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش

چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد

هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش

کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد

چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش