ای عاقلان دیوانهام زنجیر زلف یار کو
بر شعلهای شوق دل پروانهام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بیحجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
شب با خیال زلف تو کی خواب آید فیض را
در خواب هم کی بینمت آندولت بیدار کو