فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۸

هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم

هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم

پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم

چون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیم

خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم

تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم

بیخبر بر در میخانهٔ عشق افتادیم

قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم

مست بودیم و سر از پای نمیدانستیم

از الست تو سراپا همه هشیار شدیم

خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده

از سماع کن بیحرف تو بیدار شدیم

شربت لعل لبت بود شفای دل ما

هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم

چه سعادت که در ایام غمت دست نداد

خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم

فیضها از پی عشقت بدل و جان بردیم

زانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیم

دم بدم نفخهٔ از غیب بجان می‌آید

تاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم

تا امانت بسپاریم کرم کن مددی

بامید مددت حامل این بار شدیم

هر کسی در همه کار از تو مدد میجوید

فیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم