فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲

خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم

مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم

تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد

چه در دست تو می‌باشد گر اخلاصم دهی آنم

دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم

غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم

تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی

مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم

چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم

چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم

چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم

شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم

بفرمان رفته‌ام گاهی سجودی کرده‌ام گاهی

نمی‌ارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم

ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت

ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم

چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود

بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم

چو بی یادم نمیباشی مرا بی‌یاد خود مگذار

بیاد خود کن آبادم که بی‌یاد تو ویرانم

دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست

بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم

دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل

چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم

دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد

از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم

چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب

مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم

محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض

چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم