فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶

رسید از دوست پیغامی که مستان را نظر کردم

شدم من مست پیغامش ز خود بی ‌خود سفر کردم

چو ره بردم به کوی دوست کی گُنجم دگر در پوست

بیفکندم ز خود خود را، رهش را پا ز سر کردم

چو جان آهنگ‌ جانان کرد، وصل دوست شد نزدیک

ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم

به یاد دوست چون افتم، ز چشمانم گهر ریزد

سرشکم را به دریای خیال او گهر کردم

ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری

از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم

قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی

به یادش تازه کردم جان، خیالش را سپر کردم

به دستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است

ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم

شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی

به هر جا زاهد خشکی که دیدم، زو حذر کردم

اگر بی‌وقت و بی‌جا فیض رازی گفت، معذور است

هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل به در کردم