فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۲

غم عشقت به حلاوت خورم و دلشادم

این عبادت به ارادت کنم و آزادم

دم به دم صورت خوبت به نظر می‌آرم

تا خیال خودی و خود برود از یادم

هر خیال تو مرا عید نو و نوروزی‌ست

شادی‌ای دم به دم آید به مبارک بادم

عید نوروز من آنست که بینم رویت

عید قربان که لقای تو کند بنیادم

به خیال تو بود زندهٔ جاوید دلم

گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم

گر نخواهی تو ز من هیچ نیاید کاری

ور بود خواهش تو در همه کار استادم

می‌زنم تیشهٔ عشقت به سر هستی خویش

در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم

گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام

کرد استاد ازل بهر همین بنیادم

بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام

بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم

می‌گسستم ز بقا تا به لقا پیوندم

بهر برخاستن از اوج بقا افتادم

فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش

می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم

این جواب غزل حافظ شیراز که گفت

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم