فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳

تا به کی حسرت برم بر کشتگان زار عشق

هرچه باداباد گویان می‌روم بر دار عشق

ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش

از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق

هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید

عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق

پیش ازین هم گرچه بودم مست‌وار، خود بیخبر

مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق

چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ

صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق

هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود

هر که او خواند چو من یک حرف از طومار عشق

ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی

یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق

می‌فروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد

تا خرم از اهل دل یک رشته از زنار عشق

کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز

بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق

الصلا یاران! کشید از هرچه جز عشقست دست

نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق

بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل

می‌فروشم خویش را یک «تَنگه» در بازار عشق

هر که پرسد فیض زار کیست می‌گویم بلند

زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق