مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۸

رحم بر یار کی کند هم یار

آه بیمار کی شنود بیمار

اشک‌های بهار مشفق کو

تا ز گل پر کنند دامن خار

اکثروا ذکر هادم اللذات

بشنوید از خزان بی‌زنهار

غار جنت شود چو هست در او

ثانی اثنین اذ هما فی الغار

ز آه عاشق فلک شکاف کند

ناله عاشقان نباشد خوار

فلک از بهر عاشقان گردد

بهر عشقست گنبد دوار

نی برای خباز و آهنگر

نی برای دروگر و عطار

آسمان گرد عشق می‌گردد

خیز تا ما کنیم نیز دوار

بین که لو لاک ما خلقت چه گفت

کان عشق است احمد مختار

مدتی گرد عاشقی گردیم

چند گردیم گرد این مردار

چشم کو تا که جان‌ها بیند

سر برون کرده از در و دیوار

در و دیوار نکته گویانند

آتش و خاک و آب قصه گزار

چون ترازو و چون گز و چو محک

بی‌زبانند و قاضی بازار

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد

خامش از گفت و جملگی گفتار