چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنک دشمن جان خودست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خونخوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟!
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار؟!
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دوصد ناز میبرد این شیر
شکار در هوسِ او دوانْ قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکُش تو دیگربار
دو چشمِ کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل، بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتنِ بسیار