فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

از آن میان نزنم دم که مو نمی‌گنجد

و زان دهان که در و گفتگو نمی‌گنجد

چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش

که در زبان سخن تو بتو نمی‌گنجد

حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان

حلاوت اینهمه در گفتگو نمی‌گنجد

وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن

به تنگنای دلم آرزو نمی‌گنجد

بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر

حکایت شب هحران درو نمی‌گنجد

ز دود ناله چگویم کز آسمان بگذشت

ز خون دیده که در نهر و جو نمی‌گنجد

بس است فیض شکایت که پر شد این دفتر

ز دود دل که درو تار مو نمی‌گنجد