فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

بر سر راهش فتاده غرق اشکم دید و رفت

زیر لب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت

از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی

یک نظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت

گرچه دل از پا درآمد در ره عشقش ولی

اندرین ره می‌توان در خاک و خون غلطید و رفت

بر سر بالینم آمد گفتمش یک‌دم بایست

تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت

جان به لب آمد ز یاد آن لبم لیکن گرفت

از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت

این جهان جای اقامت نیست جای عبرتست

زینتش را دل نباید بست، باید دید و رفت

فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان

یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت