فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷

بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست

بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست

مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی

ببین ببین که به جز سایه تو جائی هست؟

مگو مگو بجهان آشنا کرا داری

ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست؟

مرا بغیر هوای تو و رضای تو

هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست

هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم

چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست؟

بخاک درگه تو گر روم بجای دگر

کجا روم به جز این آستانه جائی هست؟

مقابل گل رویت نشینم و نالم

چو عندلیب که در گلشن نوائی هست

وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست

چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست

اگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک

چو التفات نهان تو آشنائی هست