آفتاب وصل جانان برنمیآید مرا
وین شب تاریک هجران سرنمیآید مرا
دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی
یکنفس آن بیوفا بر سر نمیآید مرا
طالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگی
بیخبر یکبار از در، درنمیآید مرا
از طرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود
قامت چون نخل او در بر نمیآید مرا
بخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوش نکرد
آرزوئی از نکویان بر نمیآید مرا
زرد شد برگ نهال عیش در دل سالهاست
لاله رخساری بهچشم تر نمیآید مرا
من ز رندی و نظربازی نخواهم توبه کرد
هیچ کاری فیض، ازین خوشتر نمیآید مرا