فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

از دل که برد آرام حسن بتان خدا را

ترسم دهد به غارت رندی صلاح ما را

ساز و شراب و شاهد، نی محتسب نه زاهد

عیشی‌ست بی کدورت بزمی‌ست بی‌مدارا

مجلس به بانگ نی ساز مطرب سرود پرداز

ساقی می دل افروز شاهد بت دل آرا

با اینهمه چه سان دین در دل قرار گیرد

تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا

از محتسب که ما را منع از شراب فرمود

ساغر گرفت بر کف می‌ خورد آشکارا

آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه می‌کرد

شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا

فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد

میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را

چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود

گر چلّه را بماندیم معذور دار ما را

فیض از کلام حافظ می‌خوان برای تعوید

«دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را»