مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵

همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه‌ها بخوردی، همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم، که بمانْد کار دیگر

همه نقدها شمردی، به وکیل‌ در سپردی

بِشِنو از این مُحاسب، عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن‌بران را، به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر

خُنک آن قماربازی که بباخت آ‌ن چه بودش

بِنَماند هیچَش اِلّا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی

نه چو روسپی که هر شب، کِشد او به یار دیگر

نظرش به سوی هر کس، به مثال چشم نرگس

بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد

هله، تا تو رو نیاری، سویِ پشت‌دار دیگر

که اگر بتان چنین‌اند، ز شه تو خوشه‌چینند

نَبُده‌ست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر