سالک بگذشته از خیل خیال
پیش عقل آمد بجسته از عقال
گفت ای دستور حل و عقد ملک
نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک
خرقهٔ تکلیف دین بر قد تست
تا بحد نیستی سر حد تست
ذرهٔ گر نیستی بگرفته ای
ذرهٔ تکلیف نپذیرفته ای
اقبل و ادبر خطاب تست خاص
گاه در قیدی و گاهی در خلاص
چون شود در نیستی چشم تو باز
اقبلت گرداند از خود پاک باز
چون شوی در عین هستی دیده ور
ادبرت هر دم کند قیدی دگر
هرچه تو داری ز نقصان و کمال
حس ترا بخشیده از راه خیال
حس عدد آمد بصورت در عدد
پس خیال آمد عدد اندر احد
تو احد بودی عدد را معنوی
کز زمان و از مکان دوری قوی
پنج مدرک را خیال از پنج بار
کرد ادراک تو یکدم صد هزار
تو همه در یک نفس دانندهٔ
گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ
گرچه حسن افتادت اول اوستاد
زاوستادت کار برتر اوفتاد
حس به معنی در حقیقت از تو خاست
لیک کار صورتت او کرد راست
چون تو او را زنده کردی در صفت
داد او در صورتت صد معرفت
چون ترا در زنده کردن دست هست
در دلم این مردگی پیوست هست
زندگی بخش و به مقصودم رسان
در عبودیت به معبودم رسان
عقل گفتش تو نداری عقل هیچ
می نبینی این همه در عقل پیچ
کیش و دین از عقل آمد مختلف
بر در او چون توان شد معتکف
صد هزاران حجت آرد بی مجاز
عالمی شبهت فرستد پیش باز
در تزلزل دایماً سرگشتهٔ
در تردد طالب سر رشتهٔ
از وجود عقل خاست انکارها
وز نمود عقل بود اقرارها
عقل را گر هیچ بودی اتفاق
چون دلستی پای تا سر اشتیاق
عقل اندر حق شناسی کاملست
لیک کاملتر ازو جان و دلست
گر کمال عشق میباید ترا
جز ز دل این پرده نگشاد ترا
سالک آمد پیش پیر نامور
نامهٔ از کشف برخواندش زبر
پیر گفتش عقل از حق ترجمانست
قاضی عدل زمین و آسمانست
نافذ آمد حکم او در کائنات
هست حکم او کلید مشکلات
بر درخت عقل هر شاخی که هست
آفتاب آنجا نیارد برد دست
هرکه او از عقل لافی میزند
از سر کذب و گزافی میزند
زآنکه هر کس را که گردد عقل صاف
در سرش نه کذب ماند نه گزاف
کی تواند گشت مرد از قیل و قال
در مقام عقل خود صاحب کمال
سالها باید که تا یک نیکنام
عقل را بی عقده گرداند تمام