آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست
گفت من بی برگم این کار خداست
مرد مجنون گفتش ای شوریده حال
من خدا را آزمودم قحط سال
بود وقت غز ز هر سو مردهٔ
و او نداد از بی نیازی گردهٔ