در رهی میشد سنایی بیقرار
دید کناسی شده مشغول کار
سوی دیگر چون نظر افکند باز
یک مؤذن دید در بانگ نماز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را میبینم اندر یک عمل
زآنکه هست این بیخبر چون آندگر
از برای یکدو من نان کارگر
چون برای نان است کار این دو خام
هر دو را یک کار میبینم مدام
بلکه این کناس در کار است راست
وآن مؤذن غرهٔ روی و ریاست
پس درین معنی بلاشک ای عزیز
از مؤذن به بود کناس نیز
تا تو با نفسی و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
گر درخت دیو از دل برکنی
جانت را زین بند مشکل برکنی
ور درخت دیو میداری بهجای
با سگ و با دیو باشی همسرای