بامدادی شهریار شاد کام
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ