مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۳

مرا اقبال خندانید آخر

عنان این سو بگردانید آخر

زمانی مرغ دل بربسته پر بود

بدادش پر و پرانید آخر

زهی باغی که خندانید از فضل

بدان ابری که گریانید آخر

زهی نصرت که مر اسلام را داد

زهی ملکی که استانید آخر

به چوگان وفا یک گوی زرین

در این میدان بغلطانید آخر

کمر بگشاد مریخ و بینداخت

سلح‌ها را بدرانید آخر

بخندد آسمان زیرا زمین را

خدا از خوف برهانید آخر