بود اندر عصر من دانا دلی
حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
بود اوواقف ز حال و کار من
کس چو او واقف نبُد در انجمن
سالها با من مصاحب بود او
در درون راهی بحق بگشود او
یک شبی نزد من آمدمست یار
گفت ای در ملک معنی هوشیار
بهر آنی آمدم نزدیک تو
تا ترا واقف کنم از سرّ او
ز آنکه من عزم سفر دارم ز جان
با تو گویم راز و اسرار جهان
هست در پیشم یکی نوسالگی
خورد سالی عاقلی پر حالکی
ترک دنیا کرده و یارم شده
خود رفیق جان بیمارم شده
گفت ای خواجه جهان از بهر چیست
واندر این خانه نهان برگوی کیست
گفتمش هست این عبادت خانهای
از برای دیدن جانانهای
من در این خانه یکی دارم نهان
خود یکی شد آشکارا در جهان
پس زبان بگشاد آن بینا بدل
کای توبیرون آمده از آب و گل
سرّ این اسرار با من گو تمام
تا شوم آگه من از سرّ کلام
هر که را اسرار معنی خویش نیست
در جهان او از گیاهی بیش نیست
صاحب اسرار عالم بی شکی
در همه ظاهر شده نادر یکی
گر یکی بوده است گو آن یک کجاست
ور ظهور او بود بیحدّ کراست
گفتم آن یک مظهر کلّ آمده
بر ره حق بر توکّل آمده
بوده از خود واقف اسرار حق
گشته ظاهر از رخش انوار حق
چون شنید این نکته سر بر خاک زد
بعد از آن بر جامهٔ جان چاک زد
گفت ره بنما که من چون دانمش
در درون جان چه سان بنشانمش
نام او بر گو و شان او بگو
از همه عالم نشان او بگو
گفتم این معنی رو از عطّار پرس
از طریق حیدر کرّار پرس
از من او چون نام حیدر را شنید
خویش را او از خرد بیگانه دید
چون بخود آمد پس از این اضطراب
کرد گریان او بسوی من خطاب
کای توهم استاد وهم ره دان من
از کلامت یافت لذّت جان من
حیدر اندر سینه مأوی کرده است
در درون جان ما جا کرده است
هر چه بینم هر چه دانم او بود
و آن کزین گوید مرانیکو بود
گاه گردد با من آن شه همزبان
گاه میبینم که هر سوشد روان
گشت روشن جان مسکینم از او
هیچ جا خالی نمیبینم از او
گفتم ای از سرّ دین آگاه تو
وی شده در ملک معنی شاه تو
زین سعادت دیده انور میشود
هر کسی را کی میسّر میشود
زین سعادت شادزیّ و شاد باش
وز همه قید جهان آزاد باش
چون تو او را از دو عالم دیدهای
وصل فکر و ذکر اوبگزیدهای
باش درعالم جدا ز اهل حسد
در دوعالم پادشاه وقت خود
در همه عالم ظهور شاه دان
خود دل دانا از آن آگاه دان