یکی منصور را پرسید ناگاه
که ای گشته ز سرّ جمله آگاه
یقین اینجا تو داری راز مطلق
که دیدستی تو حق را عین مطلق
یقین داری عیان جمله آفاق
که هستی دمدمه در کلّ آفاق
نمود عشق جانان کل تو داری
که بر عشّاق شاهی شهریاری
کسی باشد که جانان کل ببیند
بگفت آری کسی کاینجا ببیند
نمود کشتن خود را یقین پیش
من اینجا دیدهام اسرار در پیش
کنون پیر منم اینجا بمانده
ز جزوم لیک کل پیدا بمانده
سوی بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اینجاگاه بر باد
دهم بیشک که دیدستم نهانی
برم مکشوف شد عین العیانی
مرا فاش است اینجا کشتن خود
حقیقت فارغم از نیک وز بد
قضا را راه حج بُد کین سؤالش
که کرد آنجایگه او از کمالش
دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو
ولیکن این جنونست از یقین باز
که گفتی با من اینجا صاحب راز
نداند هیچکس در غیب اللّه
تو هستی زین بیان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بریزند
حقیقت جملگی بردارویزند
تو این اسرار میگوئی عجب فاش
که من هستم عیان هم نقش و نقّاش
نمود جملگی از پیش داری
حقیقت این عیان با خویش داری
ولی من ماندهام در شک یقینم
نمودی از تو اکنون من نبینم
نمودت خواهم از تو پایدارم
نمای اینجایگه مر پایدارم
اگر بیشک تو دیدار خدائی
مرا امروز مر رازی نمائی
نمایم راز بر هر سر که باشد
مرا بیشک از آن خونی نباشد
پس آنگه چون از او بشنید این راز
حجاب آنگه تو بیچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وی
ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی
نظر نیکو کن اندر دید دیدم
که من هستم که جمله آفریدم
نظر کن این زمان بشناس ما را
که میبینی در این ساعت لقا را
لقای من نظر کن این زمان تو
که میبینم همه کون و مکان تو
لقای ما کنون اینجا نظر کن
دل بیچاره از ذلّت خبر کن
خبر کن ای دل و جان راز بنگر
بجزمن هیچ دیگر باز منگر
چو آن مرد جهان دیده چنان دید
ورا برتر ز هفتم آسمان دید
ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش
ستاده در تحیّر مانده خاموش
چنان مست لقای او بمانده
عجایب در لقای او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که ای مانده چنین حیران ما باز
چه میبینی خبرده این زمانم
که تا مردید دیدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرین بر خود بخواندند
که ای شیخ جهان و پیر اللّه
تو هستی بیشکی از خود تو آگاه
چرا این پیر اینجا گشت حیران
بمانده این زمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حیران و دست از کل فشاندست
تو گویا کن ز راز پادشاهی
حقیقت بر تمامت نیک خواهی
بدیشان گفت آن دم راز منصور
که این دم او شده حیران در آن نور
ندارد او خبر اینجا بماندست
عجب حیران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنیا و زعقبی
که دیدارست او را سرّمولی
چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد
حقیقت مانده حیران در یکی کرد
نداند هیچ او بیشک جز ازمن
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اینجا
شدست این دم ز جسم و جان مصفّا
یقین آگه شدست و بی زبانست
که دیدار منش عین العیانست
منش دیدار بنمودستم اینجا
حقیقت هم منش بودستم اینجا
درونست و برون کلّی گرفته
ز دید دید ما ازخویش رفته
ز دید خویشتن بیزارگشته
حقیقت صاحب اسرار گشته
ز دید خویشتن گشته مبرّا
حقیقت راز پنهانست و پیدا
ندارد تا زبان او راز گوید
یقین شرح شما را باز گوید
چو با هوش آید آن دم در نهانی
زند او دم در اینجا در معانی
بگوید آنچه او دیدست ما را
یقین از بهر دیدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بیرون آی و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آن دم
بساعت نوحهٔ در داد و ماتم
مر او را گشت پیدا های و هوئی
فتادش در قدم مانند گوئی
فتاد آن لحظه در اندوه و زاری
بگفتاکردمت من پایداری
چرا باز آمدی ای جان در اینجا
فتادی دیگر اندر عین غوغا
مقام اوّلت چون باز دیدی
نظر کردی و کلّی راز دیدی
مرا مکشوف شد عین العیانت
بدیدم جملگی راز نهانت
در این بودیم ما در شهر بغداد
تو دادی اندر اینجا بیشکی داد
تو دادی داد دیدم آنچه دیدی
نظر کردم تو کلّی راز دیدی
طپیدم در میان خاک و خونت
زدم دستی عجایب رهنمونت
مراکردی در اینجا پاره پاره
جهان و خلقم اینجا در نظاره
بدیدم من تو بودم تو منی جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بیک ره چون نمودی عین دیدار
مرا کردی ز خواب مرگ بیدار
در اینجا حشر کردستی مرا یار
دگر درآتش سوزان بمگذار
رهانم این زمان ازدست دشمن
که گفتار منی بی ما و بی من
نگویم پیش کس اسرارت اینجا
مرا بس باشد این دیدارت اینجا
ز دیدارت منم حیران و مدهوش
تو بودی در من بیچاره خاموش
اگرگویا شدی و رازگوئی
یقین بی درد من درمان نجوئی
یقین درد من اینجا کن تودرمان
برو اکنون که آزادی دل و جان
توئی کعبه یقین اینجا ستاده
خودی ره سوی خود بیشک نهاده
همه در دید تو حیران بمانده
چنین در دید تو نادان بمانده
سوی تو رخ نهاده این چنین راز
تو اینجا ظلم ای جانان مینداز
که خواهی کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو ازجمله چنین استاده آزاد
روا باشد چنین جان داده مردان
ترا چه غم که هستی جان جانان
نخواهم کعبه بی دیدار رویت
بخواهم مردن اندر خاک کویت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئی سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئی تابنده چون نور
که درجانها دمیدستی عیان صور
از آن منصوری از دیدار اللّه
که افکندی مرا در قربت شاه
توئی شاه و به جز تو کس ندیدم
کنون نزدیکت ای جان آرمیدم
بگفت این و بزد یک نعره آنگاه
بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه
شد و جان داد آنجا رایگان او
حقیقت در بر کون و مکان او
حقیقت جان جان دید و فنا شد
بر او آن همه آنجا بقا شد
حقیقت بود جانان دید منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بدیدند
تمامت عاشقان آنجا طپیدند
چون منصور آن چنان دید اندر اینجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
یقین صورت پرستان زور کردند
نهاد خویشتن پر شور کردند
که این کس جادوئی آراست اینجا
بباید کشتنش تحقیق این جا
جوابی داد سر منصور ایشان
ستاد آنجایگه ازدور ایشان
بدیشان گفت کای نادیده گمراه
منم بیشک یقین دیدار اللّه
در این دم اندر اینجا میتوانم
که مر جمله زغوغا وارهانم
ولکین این زمان نی وقت رازست
که این دم عین جانها درگدازست
شما را آنقدر بس تا بدانید
همه در ذات من حیران بمانید
شما را آنقدر بس اندر اینجا
که او برگفت سرّ جمله پیدا
یقین من کعبهام هم جان جانان
بخواهم رفت در اینجای پنهان
ولی پیریست واصل اندر این دم
میان جملگی او هست محرم
وصالی دارد اینجا صاحب درد
بود او در میان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بِحِل هان
بکردم تا برید اینجایگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هیچکس بی رهبر او
بگفت این و نهان شد او زعالم
که مکشوفست از او سرّ دمادم
نمود عشق او در خویشتن بین
دم آخر تو خود بیخویشتن بین
برافکن جسم و جان وگرد خاموش
شو اندر عشق کل اینجای مدهوش
نظر کن راز جانان باز بین هان
ترامیگویم اکنون راز بین هان
ترامنصور کل اندر نهادست
ترا این راه در پیشت فتادست
وصال کعبهٔ جان خواستی تو
عجائب قافله آراستی تو
همه ذرات باتست ای ندیده
وصال کعبه اندر جان ندیده
چو منصور حقیقی داری ای جان
قدم تو بیش از این اینجا مرنجان
بخواه اسرار چون رویش ببینی
از او کن من طلب گر مرد دینی
که بنماید ترا اینجا نظر او
کند از دید خویشت باخبر او
درون پرده پنهانست بیچون
نظر کن در رخ او بیچه و چون
مر او را یک زمان بنگر تو بیخود
زمانی گرد فارغ نیک با بد
همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست
وجودت باز کن در دیده بین کوست
ببین کو در درون دیدهٔ تست
نهان اینجایگه در دیدهٔ تست
یقین در دیده اینجاگاه رویش
مکن اینجا حقیقت گفتگویش
وصال اینجا یقین زو بازبینی
اگر مرد ره و صاحب یقینی
حقیقت یاب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردی تو از آن ماه
حقیقت چون رخت اینجا نماید
ترا از یک طبیعت برزداید
مصفّاات کند آیینه کردار
همه در آینه آید پدیدار
همه در آینه بینی نهانی
تو دانی بیشکی جمله تو دانی
همه در تست هستی آینه تو
نموده روی خود درآینه تو
نمیبینی اگر بینی یقینش
یکی بینی حقیقت کرده بیشش
یکی بینی نمود ذات درخویش
حجابت دور گردانی تو از پیش
حجابت دور گردان ای دل ریش
که تا یابی حقیقت یار در خویش
حجاب صورت تست ای دل و جان
ز دید حق توئی خود را مرنجان
نظر کن تا چه میبینی تو در خود
که ماندستی چنین و بی برِ خود
نخواهی یافت چیزی جز که این دم
ترا من مینمایم راز عالم
بجز این دم طلب اینجا مکن تو
همین بس باشدت از این سخن تو
که دریابی که جانانت درونست
تراگویا و بینا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بدانی
درون جان تست و تو ندانی
که سر تا پای تو دیدار شاه است
ولیکن این بیان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خودبیکبار
که تا پیدا شود اینجایگه یار
وصال یار بی صورت بیابی
که اندر جان و دل نورت بیابی
یقین منصور خود بشناس در خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
یقین منصور خود بشناس اینجا
نهاد ذات شودر خویش یکتا
چرا اینجا چنین ساکن بماندی
در این زندان چنین ایمن بماندی
تو آن داری که صورت ره نداند
وگرداند در آن حیران بماند
تو آن داری که هرگز کس ندید است
ز چشم آفرینش ناپدیدست
نهان خویشتن بشناس اینجا
ز دیو هفت سر مهراس اینجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودی
عجب زینسان که درگفت و شنودی
نمیدانی درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داری چنین خوار
بماندستی چنین رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردی ابر جای
گریزانی ز حکمش جای بر جای
مرو بیرون ز حکم شاه اینجا
یقین میباش هان آگاه اینجا
یقین آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اینجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خویش گیر
وگرنه ترک جان و دید تن گیر
بنزد شاه فرمان بر یقین تو
که تا گردی بنزد شه امین تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد یک سر ترا تا عین گنجور
ترا بخشند شه اینجا تمامت
ولکین می حذر کن از ملامت
حذر میکن تو از شمشیر ناگاه
مکن گستاخیت اندر بر شاه
چگویم چون تو شه نشناختستی
بهرزه عمر خود در باختستی
بدادی عمر اکنون رایگانی
ز دست ای ابله اکنون می ندانی
که عمرت رفت ناگاهی ابر باد
بکردستی در اینجا خانه آباد
چه خواهی برد با خود جزغم و درد
تو خواهی بود ای جان دائما فرد
در آن فردی سخن گفتیم بسیار
ولی تو ماندهٔ در عین پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقیقت ابله و مغرور کردست
چنین ماندی اسیر و خوار اینجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا
ترا این نفس جسمانی مردار
بیک ره برده از ره ناپدیدار
شدی یکبارگی درخوف مجروح
شدستی بی نمود قوّت روح
کجا راهی بری آنجا بحضرت
که ماندستی چنین در فکر نخوت
ترا این فکر دنیا خوار کردست
ز حق یکبارگی بیزار کردست
دلت در تنگنای غم بماندست
کنون ریش تو بیمرهم بماندست
کنون مجروحی و خود را دوا کن
درونت با برون یکسر صفا کن
ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل
چرا ماندی چنین حیران و بیدل
چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز
چنین دستت زجان افشاندهٔ باز
ره خود این زمان کن تا توانی
که داری این حیات و زندگانی
ترا امروز چون عین حیاتست
نمودارت در اینجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نرانی
یقین تو تا ابد حیران بمانی
بران امروز کامی تو ز دنیی
که بهتر زین نیابی تو ز معنی
بران امروز کامی نیک اینجا
که برخورداری ازدیدار یکتا
در معنی بیکباره گشادست
دلت حیران در اودادی ندادست
بده امروز داد ملک معنی
که خواهی رفت بیرون تو بعقبی
سوی ملک فنا داری عجب راه
بماندستی چنین مسکین و گمراه
خبر معنی دمادم آر و از دوست
تو هستی بیخبر درمانده در پوست
نداری هیچ اینجاگه خبر تو
بماندستی چنین اندر بشر تو
بشرگرد و یقین صورت شناسی
چرا از صورت خود میهراسی
گهی دشمن شوی جان را حقیقت
گهی تمییزش آری در طبیعت
اگر میدوستداری هردو اینجا
یکی کن هر دو را اینجا مصفّا
مصفّا کن تن و جانت نهانی
مجو چیزی یقین جز بی نشانی
نشان بی نشان اینجا طلب کن
چو دیدی گه بیابی آن سر و بن
نشان بی نشان دیدار یارست
کسی نزدیک آن ناپایدار است
نشان بی نشان دیدم یقین من
نمود اوّلین و آخرین من
در او دیدم ولی این سر که داند
وگر داند در آن حیران بماند
نمود اوّلین دارد حقیقت
نیابد کس مرا اندر طبیعت
نمود اوّلین من دیدهام باز
دمادم نزد آن گردیدهام باز
نمود اوّلش چون سیر کردم
دگر آهنگ سوی دیر کردم
ز حیرت آن چنان اوّل بماندم
که یک ره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تااواخر
اوائل تا بآخر بود یک ذات
ولیکن مختلف در سیر ذرّات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم در این سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرّات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرّات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یار است اینجاگه نهانی
ولی این راز اینجاگه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هرچه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم درآن دیدار خود من
شدم فارغ یقین ازنیک و بد من
یکی میبینم اینجا هرچه دیدست
یکی محوست کلّی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش میبینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آن کو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری ونزدیکی گزین تو
که تا یابی نمودار یقین تو
دریغا چارهٔ اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آن کو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از این کار
که باشی راست اندر نزد دادار
کمان کژ نگر باتیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست میبین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جَست
بشد پرتاب وز نزدیک او جَست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوّت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدّار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سرفرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم این چنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا میزن در اینجا
نخواهی برد باخود چیزی ای دوست
مگردان در نظر جز دیدن ای دوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع ازبد
تو نیکی کن در اینجاگاه با خود
بدی اینجا مکن تا نیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان دراین سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجاگه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی بازدید ای صاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ای دوست زنهار
چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخُلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بربود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مؤمن پاک
تو داری این زمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امّت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفرو دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کرا هست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دوجهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اوّلین و آخرین است
همه جانها ازآن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دینها را برفکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کرهٔ عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در این ره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه اللّه
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر و راه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذّت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن
دل خود رادر این معنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کاربستست
دلت در غصّهٔ بسیار بستست
از آن کاینجا بغصّه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خودبین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سرّ جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن درخود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سرّ معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام وننگت ده تو بر باد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلّی آرزویست
در اینجاگاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون مینهی در حدّ پرگار
تو سر بیرون اینجاگاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ای دوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اوّل این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ای دل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تابود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بریار
مبین خود رادر این جاگه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه این جهان نی آن جهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکین عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرّات
همه ذرّات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نارفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیدهٔ درد و بماندی
دمی مرکب در این منزل نراندی
در این منزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مرورا سوی فرازاست
همه در محنتاند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته این ره اینجاگاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یارگردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سرّ این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدارگردند
ازاین معنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا مینمایند
گره ازکار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
دراین گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش میبینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا و رنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلاگردان در اینجا
بلای دل بکش هم تاتوانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از این معنی به جز آن غم ندید
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برّندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجاکشید و کل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجاکشید او ازتمامت
وز اوگویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دوجْهان
گمانش برتر از کلّ جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگرچه اصل او اندر یکی بُد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس و از شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که میچیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشدعیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت این معنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در این معنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگرچه جمله او را هست مأمن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ای عاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را
حقیقت یار اینجاگه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی در این پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجاگاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پردهٔ حقّت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از این معنی رخ یار
نبودی یک زمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگرچه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سرفرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرّات
حقیقت محو گردان جمله در ذات