عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۱۴ - در تفسیر وَلَقَدکَرَّمنا بَنی آدَمَ وَحَمَّلنا هُم فی البَرِّ وَالبَحر فرماید

الا ای جان و دل را درد و دارو

تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو

تو درمشکات تن مصباح نوری

ز نزدیکی که هستی دور دوری

ز روزنهای مِشکات مشبک

نشیمن کردهٔ خاک مبارکت

زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز

بنور کوکب درّی درآویز

ترا با مشرق و مغرب چه کار است

که نور آسمان گردن حصار است

ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ

که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ

تو آن نوری که اندر بام افلاک

همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک

تو آن نوری که منشوری بعالم

عیان عین منصوری بعالم

تو نوری لیک در ظلمت فتادی

ولی در عین آن قربت فتادی

تونور مخزن اسرار جانی

که اینجا رهنمای لامکانی

تو نوری این زمان در عین مشکات

ز مصباحت نموداری تو ذرّات

حقیقت لامکان گلشن تو داری

که جسم و جان و عقل غمگساری

سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر

سفر ناکرده قطره کی شود دُر

سفر کردی بمنزل در رسیدی

حقیقت روی جان اینجا بدیدی

سفر کردی ز دریا در صدف باز

شدی جوهر کنون از عزّت و ناز

سفر کردی تو در انجام این تن

بتوست این جملهٔ آفاق روشن

سفر کردی ز کل فارغ شدی تو

در اینجا در صدف بالغ شدی تو

تو ای جوهر چو از دریا برآئی

ز زیر طشت زرّین بر سر آئی

توئی جوهر که قدر خویش دانی

نباید کاین چنین اینجا بمانی

تو در قعری کجا باشد بهایت

بهای تست جان بی حدّ و غایت

توئی آن جوهر هر دو جهان هم

که بخشیدی تو این معنی دمادم

کنون درهرچه هستی روی بنمای

یکی شو بی عدد هر سوی بنمای

که جوهر روشنیّ او یکی است

نمود گردش او بیشکی است

الا ای جوهر بالا گزیده

ولیکن در گمانی نارسیده

الا ای جوهر بحر معانی

کنون اندر صدف بیشک نهانی

توئی دریا ولی جوهر نمودی

که دایم در صدف گوهر نبودی

سفر کردی و دیدی روی دلدار

حجاب این صدف از پیش بردار

صدف بشکن که اندر نور قدسی

جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی

برافکن شش جهاتت از صدف باز

که با نورت بود پر دُر صدف باز

زند عکس و تو مه را باز بینی

همت انجام و هم آغاز بینی

تو نور قدس داری در درونت

یکی نور درون و هم برونت

تو نور قدس داری در نمودار

عیان روح داری جسم بردار

تو نور قدسی افتادی در اینجا

شعاعت در گرفته عین دریا

تونور قدسی و در این صفاتی

حقیقت ترجمان عین ذاتی

تو نور قدسی و دیدی تو خود را

عیان دریاب خود عین اَحَد را

خطابم باتو و با هیچکس نیست

که جز تو هیچکس فریادرس نیست

الا ای نور قدسی روی بنمای

ز زنگ آینه دل پاک بزدای

زمین و اسمان از پیش بردار

نمود جسم و جان از خویش بردار

در این آیینهٔ دل کن نظر باز

حجاب صورت و معنی برانداز

ز اشترنامهٔ سرکاردیدی

حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی

برافکن چار طبع و شش جهت تو

که تا ز اعداد گردی یک صفت تو

صفات وذات خود هر دو یکی بین

درون را با برون حق بیشکی بین

توئی ذات و صفات و فعل در حق

جهانِ جان توئی ای یار مطلق

جواهر ذات بر گو آشکاره

چو خواهد کرد یارت پاره پاره

چو چیزی دیگرت اینجا نماندست

بجز نامیت اینجا که نشاندست

بگو اسرار فاش و فاش گردان

برافکن نقش خود نقّاش گردان

توئی عین العیان جوهر ذات

نمودِ تست بیشک جمله ذرّات

چو خواهد کُشت محبوبت بزاری

برافکن جوهر و کن پایداری

چو عیسی زنده میر از جوهر پاک

که تا چون خر نمانی در گوِ خاک

چو زان کانی که جانهاگوهر اوست

فلک از دیرگه خاک در اوست

تو داری ملکت معنی سراسر

دمی تو از نمود دوست مگذر

درونِ کعبهٔ دل باز دیدی

دمی در صحبت جان آرمیدی

شترها را رها کن در چراگاه

درونِ کعبه می زن صنعةاللّه

درون کعبهٔ جانان تو داری

سزد گر اشتران اینجاگذاری

درون کعبه خلوتگاه جانست

که مر دیدار جانان کل عیانست

درونِ کعبهٔ و راز داری

سزد گردل ز شهوت باز داری

درون کعبه این سرّ درنگنجد

فلک اینجا به یک کنجد نسنجد

درون کعبه زیبا باید و پاک

درون کعبه نی گرد است و نی خاک

درون کعبه گر یک شب درآئی

به بینی جان جانان جانفزائی

درون کعبه جانان میزند سیر

اگرچه مینگنجد بت در این دیر

درون کعبه غیری درنگنجد

بجز یک دید سیری در نگنجد

حرمگاه دلت را کن نظر زود

که تا بینی درو دیدار معبود

حرمگاه دلت جانان مقیم است

ترا هم پرده دار و هم ندیم است

حرمگاه دلت چون جانست دریاب

ز پیدایی عجب پنهانست دریاب

حرمگاه دلت جانست دردید

ز دید او یکی بین گفت واشنید

چو در خلوت نشیند یار با یار

اگر موئی بود کی گنجد اغیار

نگنجد در نمود دیدن دوست

ترا از گوش جان بشنیدن دوست

چو در خلوت مقیم است او عیانت

زمانی تازه گردان عین جانت

توئی در کعبه و بت میپرستی

چرا تو بت بیکباره شکستی

توئی در کعبه و بت کرده حاصل

کجا گردی تو اندر عین واصل

توئی در کعبه اینجا بت شکن باش

چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش

توئی در کعبه و پستی بیفکن

بتِ صورت چوابراهیم بشکن

توئی در کعبه و خلوت گزیده

نمودی دیده و بُت برگزیده

اگر با دیدهٔ با دیده میباش

ز خلقان خویشتن دزدیده میباش

اگر با دیدهٔ نادیده مشنو

حقیقت جوی و بر تقلید مگرو

اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی

وگر گوئی ابا خلق جهان گوی

اگر با دیدهٔ حاصل چه داری

در این اعیان دلت واصل چه داری

ندیدی وصل یار ای بی وفا تو

از آن هستی در این راه جفا تو

جفاکردی وفا میداری امّید

بسوزد ذرّه اندر عین خورشید

جفا کردی وفا هرگز نبینی

بجز وقتی که خود عاجز ببینی

بعجز اقرار ده ای تو ستمکار

که تاعذرت پذیرد روی دلدار

ز عجز خویش دایم باش مسکین

که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین

ز عجز خویش دایم ربّنا گوی

بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی

زعجز خویش خود گم نه بهرحال

که تا رسته شوی از قیل وزقال

ز عجز خویش کن دائم تو طاعت

که بیرون آید از رنج تو راحت

ببینی چون دمی انصاف از خود

ز نور شرع بینی نیک از بد

اگر انصاف دادی رستی ازنار

ببخشد مر ترا پس عاقبت یار

اگر انصاف دادی پاک باشی

ولی باید که همچون خاک باشی

اگر انصاف دادی راست بینی

درون کعبه با جانان نشینی

اگر انصاف دادی یار رستی

به کنج عافیت شادان نشستی

اگر انصاف دادی گنج یابی

درون جان و دل بی رنج یابی

اگر انصاف دادی جانِ جانی

که هستی قاف سیمرغ معانی

اگر انصاف دادی نور گردی

درونِ جزو و کل مشهور گردی

اگر انصاف دادی در صفائی

نمود عشق کل اندر صف آئی

بده انصاف تا این راز یابی

که خود بی شک حق از خود بازیابی

چو انصافست اینجا پرده راز

تو نیز انصاف ده پرده برانداز

ز طاعت مگذر و عین قناعت

قناعت برتر است از عین طاعت

قناعت بهتر است از هر دو عالم

قناعت کرد و توبه یافت آدم

قناعت سلطنت دارد بتحقیق

ز هر کس ناید از پندار توفیق

قناعت کرده اند اینجای مردان

تو از عین قناعت رخ مگردان

قناعت از صفاکردست اینجا

مصفّا شد از آن آمد هویدا

قناعت مرد را در حق رساند

کسی کو راز فقر کل بداند

قناعت بهتر از هر دو جهانست

بدان این سر که بیشک کار جانست

قناعت روی جانان باز دیدست

قناعت زینت و اعزاز دیدست

قناعت انبیا کردند پیشه

از آن در وصل بودندی همیشه

قناعت اندرون صافی نماید

همه زنگ طبیعت بر زداید

قناعت گوهری بس بی بها بین

قناعت جوی پس عین لقا بین

قناعت دل کند صافی و روشن

نماید دید گلخن همچو گلشن

قناعت کرده اند اینجای پیدا

که تا جان در عیان گردد هویدا

قناعت چون کنی اینجا یقینی

رخ معشوق خود اینجا ببینی

درونت صاف و پاکی گردد از کل

شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل

دلت آئینهٔ صافی کند زود

نماید اندر او دیدار معبود

در آئینه ببینی هرچه باشد

به جز رخسار جان چیزی نباشد

همه جانان بود گر بازدانی

ولی باید که آن هم راز دانی

که بی فقرت نباشد این مسلم

ز قعر افتادم این عین دمادم

قناعت کرده ام اینجا بسی من

یقین دانسته ام خود را کسی من

ندیدم خویش را در عین صورت

از آن ذوقم نمود آن بی کدورت

قناعت کردم و دیدار دیدم

نمود جان ودل را یار دیدم

قناعت جوهریست ازعالم عشق

که میخوانند او را آدم عشق

قناعت لامکان دارد ز اللّه

عیان دارد نمود قل هواللّه

قناعت جز یکی هرگز ندیداست

اگرچه زو بسی گفت و شنیداست

ز فقر است ای برادر این قناعت

قناعت کن تو تا بینی سعادت

قناعت کرد اینجا عنکبوتی

درون خلوتی اندر بیوتی

حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز

درونش آنِ تست ای محرم راز

در اینجا او قناعت میگذارد

وطن پیوسته اندر پرده دارد

تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی

چو او لاغر صفت اعضا نباشی

درون پرده کی بینی تو اسرار

که میگویم ترا اینجا به تکرار

تو این صورت در اینجا پرده بستی

درون پرده بس فارغ نشستی

بیکباره چنین میبایدت راست

که این پرده به پیوسته که آراست

چو خواهد گشت پرده پاره پاره

قناعت کن تو و کم کن نظاره

بهر چیزی تو بنگر تا توانی

خدا را بین تو از روی معانی

چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست

اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است

ریاضت اختیار کاملان است

کسی را کاندر این راه او نشان است

ریاضت مرد را واصل کند زود

عیان دیده را حاصل کند زود

ریاضت واصلان دیدند اینجا

از آن در قرب حق گشتند یکتا

ریاضت کش که جانا رخ نماید

درون چشمهٔ کل بحر زاید

ریاضت میکشد اینجای ذرات

بخوان ازجاهدوادر عین آیات

ریاضت مصطفی اینجا کشیدست

از آن جانان درون خود بدیدست

ریاضت او کشید و گشت سرور

ز جمله انبیا او گشت برتر

ریاضت او کشید از دیدن شاه

چو بیخود شد بگفت او لی مع اللّه

ریاضت او کشید و جان جان شد

درون جزو و کلّ کلّی نهان شد

ریاضت او کشید و ذات آمد

ز عین ذات در آیات آمد

بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر

که بر شهر علومش بود او در

بدو اسرار گفت اندر قناعت

محمد صاحب حوض و شفاعت

بدو اسرار گفت و راز بنمود

حقیقت مرتضی نفس نبی بود

محمّد با علی هر دو یکی اند

ز نورحق حقیقت بیشکی اند

محمّد با علی هر دو دو رازند

که بهر آفرینش کار سازند

محمّد با علی هر دو همامند

که ایشان در میان کل تمامند

محمّد با علی از نور ذاتند

که این دم همدم عین صفاتند

محمّد با علی هر دو جهانند

که ایشان برتر از کون و مکانند

محمّد با علی دو سرفرازند

که جان مومنان زیشان بنازند

محمّد با علی دو شمع دینند

که ایشان رهنمای کفر و دینند

محمّد با علی دارند بیشک

وجود لحمک لحمی ابر یک

یکی باشند ایشان گر بدانی

اگر اسرار ایشان باز دانی

یکی باشند ایشان عین اسرار

از ایشان شد حقیقت کل پدیدار

یکی باشند ایشان و دو جوهر

اگر تو مؤمنی زیشان تو مگذر

از ایشان راه جو تا ره نمایند

که ایشانت در این سر گشایند

از ایشان بازدانی جوهر خویش

نهندت مرهمی اندر دل ریش

از ایشان بازدانی هر دوعالم

که ایشانند نفخ جان در این دم

از ایشان بازدانی تا چه بودی

که با ایشان تو در گفت و شنودی

از ایشان بازدانی سرّ اسرار

کز ایشانست دید تو پدیدار

از ایشان جوی اینجا مرهم دل

که ایشانند اینجا محرم دل

از ایشان جوی در عین شریعت

که بنمایند رازت از حقیقت

از ایشان جوی اینجا نور ایمان

که ایشانند اینجا ذات سبحان

از ایشان جوی بیشک نور بینش

که ایشان زنده اند از آفرینش

از ایشان جوی عین کل تمامت

که ایشانند شاهان قیامت

از ایشان جوی تا بینی عیان یار

وز ایشانت شود اعیان پدیدار

از ایشان جوی راه لامکانی

کز ایشان سرّ سبحانی بدانی

از ایشان بود بود آمد پدیدار

نداند این سخن جز مرد دیندار

که ایشان سالکان و واصلانند

حقیقت بیشکی هر دو جهانند

هم ایشان رازدار آفرینند

هم ایشان درگشای آخرینند

از ایشانست بود کل در اینجا

که ایشانند پنهانی و پیدا

از ایشان جوی اسرار دو عالم

که ایشانند نور چشم آدم

میان دیدهها بینا نمایند

درون جسم و جان یکتا نمایند

درون دل نظر کن روی ایشان

که تو بنشستهٔ در کوی ایشان

درون دل نظر کن راز تحقیق

که ایشانند بود تو ز توفیق

حقیقت سرّ ایشان گر بدانی

از ایشان واصل هر دو جهانی

چو زیشان یک نفس خارج نباشی

که جانند و در او جمله تو باشی

چو ایشانند و تو هستی از ایشان

برادر خواندت هستی چو خویشان

از ایشان مگذر و زیشان همی گوی

درون دل تو ایشان را همی جوی

از ایشان مگذر و ایشان همی بین

درون جان و دل ای مرد با دین

از ایشان واصلی آید ترا هم

اگر داری قدم در کارمحکم

درون دل تراگشتند پیدا

نمیبینی تو ایشان را هویدا

درون دل ترا بنموده اسرار

کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار

درون جان تو ایشان بدیدند

ولی از چشم صورت ناپدیدند

درون جان تو رویت نمودند

به نیکی هر دو در گفت و شنودند

درون جان ودل اسرار گفتند

ابا تو جمله از دادار گفتند

درون جان تو عین عیانند

که ایشان در تو چون جان جهانند

ترا گفتند اسرار دمادم

چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم

کجا دانی تو مر اسرار ایشان

که این دم خفتهٔ بیشک پریشان

کجا هرگز بیابد خفته این راز

مگر وقتی که با خویش آید او باز

کجاهرگز بداند خفته اسرار

مگر آنگه که گردد زود بیدار

مخفت ای دوست یارت در درونست

ولی بیچاره خفته در برونست

مخفت ای دوست تا بیدار گردی

مگر شایسته اسرار گردی

مخفت ای جان سخن بپذیر آخر

که میگویم ترا اسرار ظاهر

چرا خفتی که یارت هست بیدار

ز مستی با خود آی و باش هشیار

محمّد(ص) با علی درخود نظر کن

برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن

اگر ایشان در این معنی ببینی

گمان بردار هان صاحب یقینی

دل و جان کن نثار روی ایشان

چوخاکی باش اندر کوی ایشان