عطار » هیلاج نامه » بخش ۵۱ - در عین العیان توحید گوید

تو ای شیخ کبیر و قطب عالم

مرا دانی و میبینی در آن دم

چنان راهست سپردم تا بمنزل

که ما را دوست امروز است حاصل

مرا حاصل وصال جان جانست

چه جای این همه شرح و بیانست

جنید پاک با تو گفتم اسرار

ابا تو او بشرع آمد خبردار

بفرماید بحکم شرع جانان

که هر چیزی که باشد بدتر از آن

مرا امروز بنموده است اینجا

در من زین قفس بگشوده اینجا

حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم

بجز صورت در اینجاگاه این دم

حجابم صورتست و آفرینش

وگرنه جملگی ذات از تو بینش

حجابم صورتست و جان جانست

ولیکن مرد را در ترجمانست

حقیقت دم ز دستم از خدائی

نخواهد بود با اویم جدایی

در او واصل کنم در خویش اینجا

حجابم برگرفت از پیش اینجا

اگرچه سالکست و دروصالست

ولی از دیدن خود در وبالست

همه رنج من است از بیم صورت

وگرنه نیست اینجا گه کدورت

همه خواهد مرا این صورت به اعزاز

که گردد بی نشان از بی نشان باز

چنان کاول نهادش بی نشان بود

ورا این آرزو اندر جهان بود

که تا منصور آید واصل کل

ورا دیدار باشد حاصل کل

کنون دو دست ما اینجا بینداز

زبان و پایم اینجا ای سرافراز

اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا

بجان تو که با ما کن تو این را

بفرما تا دو دست و پایم اینجا

ببرند با زبانم شیخ دانا

قصاص شرع دان تا یار باشم

ز سرّ عشق برخوردار باشم

نمیخواهم من این دست و زبانم

کزین دست و زبان عین جهانم

نمیخواهم من این هر دو قدم را

قدم میخواهم امادر عدم را

نمیخواهم به جز دیدار جانان

چنین خواهد بدن اسرار جانان

درین دنیا ز صورت مبتلایم

فتاده در کف و چنگ قضایم

اگرچه خود قلم راندم بتحقیق

مرا از عین آمد عین توفیق

قلم راندیم و آنگه در کشیدیم

قلم بر نقش ذات خود کشیدیم

قلم راندیم ما در اصل اینجا

که بیصورت بیابم وصل اینجا

قلم راندیم و دیگر می چه ماندست

اناالحق میزنم دیگر چه مانده است

مرا جانست و جانان در خیالم

نموده این زمان عین وصالم

سخن کز وصل گوئی جمله سوز است

بآخر چون سخن از دلفروز است

چو جانان این چنین مر خویشتن راست

در این بغداد جان ما بیاراست

سرافراز است ودارد همچون جانم

همی داند یقین راز نهانم

تو ای دار این زمان میدار معذور

که یار تست اینجاگاه منصور

تو ای دار از حقیقت پایداری

ابا با یک نفس دیدار یاری

وصال عاشقان آمد سردار

که تا مر سالکان دارد خبردار

وصال عاشقان سربازی آمد

که منصور از یقین برداری آمد

وصال عاشقان درجان فشانی است

که عاشق در ازل راز نهانی است

وصال عاشقان خواهی ببر سر

که تا یابی مقام خویش آن سر

همه عشاق حیرانند و منصور

سخن از وصل راند نور علی نور

وصال ما فراق ماست ما را

که وصل کل فنای ماست ما را

وصال ما حقیقت در فنایست

وصال اینست و باقی کل هبایست

کنون شیخ جهان تا چند گویم

تو پیوندی چرا پیوند جویم

من این پیوند میخواهم خدائی

که تا یابم بکل سر خدائی

من این پیوند میسوزم در اینجا

چنی گو نه دل افروزم در اینجا

که با پیوند ما در سوی ما تو

بیابی راه خود در کوی ما تو

اگر در کوی خود خواهی قدم زد

قدم را اندر آن کو در عدم زد

نمود خویشتن بیدست و بیپا

که داری در درون خلوتم جا

زبان بردار اینجا بی زبان شو

چو گردی بیزبان در ما نهان شو

نهان شو تا عیان گردی چو منصور

بمانی جاودان نور علی نور

نهان شو همچو ما در بینشانی

بگو آخر که قصه چندخوانی

چنین میگویدم دلدار اینجا

خبر کردم ز هر اسرار اینجا

اناالحق میزند منصور بی دوست

که منصورم فنا گفتن هم از اوست

اناالحق کی زند منصور بردار

اناالحق حق زند اینجا بگفتار

اناالحق در زبانم اوست جمله

در اسرار اینجا اوست جمله

اناالحق میزند اینجای مطلق

نفس گفتار او حقّست الحق

چو حق گوید یقین هم حق بداند

نمود خویشتن مطلق بداند

بجز حق می نداند حق توان دید

که چشم جان تواند جان جان دید

خدا خود دید در دیدار منصور

نمود خویشتن راکرد مشهور

خدا دیدم در این آیینه اینجا

اناالحق زد به هر آیینه اینجا

هر آیینه در اینجا جایگه ساخت

که بود ذات خود منصور پرداخت

حقیقت جسم منصور است و جان حق

از آن جانان بهرجا زد اناالحق

چو منصور است حق حق جمله داند

بجز حق حق یقین اینجا که داند

از آن جام است خورده در ازل او

که هرگز می نه بیند بی خلل او

از آن جامی است خورده بر سر دار

که خود باشد نمود خود نگهدار

از آن جام است خورده در حقیقت

که جز حق می نه بیند در شریعت

از اول میزدم اینجا دم کل

که تا پیدا کنم من آدم کل

همه پیدا که بیشک هست منصور

شرابی خورده است ومست منصور

از آن مستم که روی شاه دیدم

من اندر نزد رویش ماه دیدم

از آن مستم که دارم جام اینجا

نمود آغاز با انجام اینجا

از آن مستم که در عین خرابات

نمیگنجد همی طاوس و طامات

از آن مستم که دانم در وصالم

وصال امروز در عین وبالم

از آن مستم که خواهد بود ما را

یکی ذات عیان معبود ما را

یقین میدان که من امروز مستم

بحمدالله که من نی بت پرستم

بت خود میبسوزانم در این نار

که تا بت در فنا گردد خبردار

بت خود گر بسوزم پاک گردد

نمود صانع افلاک گردد

بت خود می بسوزم اندر اینجا

به بیند خویشتن در جمله پیدا

بت خود چون بسوزم طاق گردد

نمود جمله عشاق گردد

بت خود چون بسوزم جان شود کل

ز بعد جان یقین جانان شود کل

بت خود چون بسوزانم حقیقت

خدا باشد حقیقت در طبیعت

دو روزی سیر با ما کرد اینجا

یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا

بت من بافتیست این جان جانان

حقیقت میکند او خویش پنهان

نه کافر باشد این منصور شیخا

که بت سوز آمده است این شیخ دانا

حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ

زبود خویشتن آزادم ای شیخ

سخن در صورت ومعنیست اینجا

یقین ای شیخ بی دعویست اینجا

بمعنی آمدستم نه بدعوی

که در معنی نگنجد هیچ دعوی

یقین دعوی و معنی آن بود شب

که در دردریا نمود آن شب ترا رب

دگر دعوی که دیدی بر سر دار

که غیری نیست جز دیدارمولا

چو دعوی باطل آمد اندرین راه

ز معنی باش و از اسرار آگه

همه مردان زدعوی بازگشتند

در این اسرار صاحب راز گشتند

حقیقت راز ما معنی است جانی

نمودستیم این راز نهانی

اگر دعوی بدی در ملک بغداد

فنا آورد می بیشک بیک باد

مرا معنی در اینجا پای بند است

در این اسرار عشقم اوفکند است

مرا معنی نخواهد سوخت در نار

حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار

مرا معنی بجان جان رسانید

ز پیدائی سوی پنهان رسانید

مرا معنی در اینجا دید باز است

تنم در عشق در سوز وگداز است

مرا معنی چنین در دار آویخت

حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت

همه مردان بلای یار دیدند

همی چندی خود اندر دار دیدند

همه مردان بلاکش در فراقند

ببوی وصل او در اشتیاقند

همه مردان بزیر خون چو درخاک

گناهی زین ندارد چرخ افلاک

همه مردان در اینجا در بلایند

چنین افتاده در دام قضایند

قضا را با بلا دیدند اینجا

بجان و سر بگردیدند اینجا

هر آن از جان خود ترسد درین راه

کجا گردد ز عشق دوست آگاه

هر آنکو لرزد او برجان خویشش

کجا بنماید اودیدار پیشش

سر و جان در فدای راه دلدار

کنم امروز بیشک بر سردار

سر و جان در فدای یار کردیم

حقیقت جام مالامال خوردیم

چو ما مستیم اینجا بر سر دار

همه مستند آخر کیست هشیار

که هشیار است اینجا تا بدانیم

کتاب وصل خود با اوبخوانیم

که هشیار است اینجا در خرابات

که با او راز بنمایم بطامات

همه مستندو اندر خواب رفته

عجایب بیخود اندر خواب خفته

همه مستند و هشیاری ندیدم

درین موضع وفاداری ندیدم

همه مستند و اندر حیرت اینجا

ندارندی ز مردی غیرت اینجا

همه مستند و اندر بند باقی

بده جام می اینجا زود ساقی

بده جامی دگر در حلق منصور

که تا از جان شود و از خویشتن دور

بده جامی دگر ما را در این دم

که برریشم بود یک جام مرهم

بده جامی دگر ز آن جام مطلق

که از مستی زنم دیگر اناالحق

بده جامی دگر از آن خرابات

که اینجا در نگنجد عین طامات

بده جامی دگر این جام بستان

که بی رویت نخواهم باغ و بستان

بده جامی دگر تا عین زنار

بسوزانم در اینجا گاه زنار

بده جامی دگر چون راز گفتم

اناالحق با همه سرباز گفتم

بده جامی و بربایم حقیقت

که تا پنهان شود عین طبیعت

چو جامت خوردهام اینجا دمادم

از آن اینجا زنم از ذات او دم

دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی

حقیقت جمله منصورت تو بودی

دم از ذاتت زدم در جان نمانی

تو سرجان و جسم و دل بدانی

دم از ذاتت زدم از سر اسرار

اگر ما را تو سوزانی ابر نار

دم از ذاتت زنم در عین توحید

نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید

دم از ذاتت زدم چون انبیا من

اناالحق اندرین قرب بلا من

همی گویم یقین و گفت خواهم

همی جوهر حقیقت سفت خواهم

اگر من یادگاری یادگاری

که همچو تو نخواهم یافت یاری

نمیداند کسی جانا نمودت

اگرچه کردهاند اینجا سجودت

سجودت میکنم اندر سردار

که تا عشاق گردد ز آن خبردار

سجودت میکنم اینجا به تحقیق

که دارم از تو جان و سرّ توفیق

سجودت میکنم در پاکبازی

چنان خواهم که بود پاکبازی

سجودت میکنم اندر مکان باز

بشکر آنکه دیدم جان جان باز

سجودت میکنم مانند مردان

سجود ما کنون بر قدر مردان

سجودت میکنم زیرا که ذاتی

حقیقت هم حیات و هم مماتی

در اینجا سجده خواهم کرد با تو

چه در عین فنا در پرده با تو

دمادم سجدهٔ دلدار باید

بگردن خاصه بر این دار باید

هر آنکو کرد چون ما سجده بردار

چو مادلدار بر اوشد نمودار

نمودار است دلدارم حقیقت

یقین اندر سر دارم حقیقت

نمودار است و میگوید بخود راز

که دیدستم دگر این راز خود باز

دگرباره مرا داراست ذرات

رسیده در چنین معنی سوی ذات

همه بیما و با ما ما ببینند

ابا ما در سوی خلوت نشینند

بخلوت بعد از این ما را به بین باز

همه ما بین تو درعین یقین باز

اگر عین یقین اینجا نباشد

دراین ره مرد دل دانا نباشد

دل دانا در این ره یار یابد

ره آخر سوی جان دلدار یابد

دل دانا کشد اینجا بلا او

که تا آید بکلی پیشو او

درین ره دل چه خون گردد حقیقت

برون آید بکلی از طبیعت

در این اسرار مردی باید و پاک

که خون گردد حقیقت در دل خاک

چو خون شد دل حقیقت خاک جوید

دگرباره صفات پاک جوید

چو در خون رفت دل مانند منصور

میان خون خود یابد یکی نور

از آن نور حقیقت بیطبیعت

بیابد با زنی نقش طبیعت

کند ازجزء و ره اندر سوی کل

بیابد او چو مردان آنگهی ذل

کشد خواری چو واصل شد درین راه

حقیقت همچو من اندر بر شاه

مرا خواری است در نزدیک بیچون

دلم یکبارگی افتاد در خون

دلم غرقست در خون تا بدانی

چو مادر خون فنا شو گر توانی

فنا در خون و در بیچون نظر کن

همه ذرات در خود بی بشر کن

بشر بردار تا یابی بشارت

بشارت باشدت دیدار یارت

چو اول در فنا باشی حقیقت

نشیب خاک و خون گردد طبیعت

از آن خون بعد از آن نور است پیدا

حقیقت دید منصور است پیدا

تو بردار آ اگرچه خودشناسی

وجود خود نه نیک و بد شناسی

توبرداری دمادم عقل با تو

کند اینجایگه هم نقل با تو

از آن هر عقل و هر راهی صفاتی

در آن عین صفت کلی تو ذاتی

از آن ذاتی که اصل تو وجود است

که اینجا با عیان دیدار بوده است

دمی در پوست میآیی عیان تو

دمی با دوست میآیی نهان تو

یکی با پوست دیگر در عیانت

ابی صورت بود آن جان نهانت

نهان تو بود پیدا درین باب

درین معنی ز پنهانی تو دریاب

هر آنکو شد ز خود پنهان جانان

همه جانان بود در عین پنهان

هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور

یکی گردد ز سر تا پای پر نور

چو پنهان نیست او را جمله پیدا

تودر پنهان و پیدا باش یکتا

چو در یکتائی جانان رسیدی

ز پیدائی ورا پنهان بدیدی

در آن دم چون شوی پنهان در اینجا

همه پیدائی و پنهان در اینجا

سخن بسیار ای شیخ حقیقت

ولی پنهان منصور از طبیعت

کنون پنهان شد و پیدا به بینش

در این دم شورش و غوغا به بینش

از آن پنهان شدم در پاکبازی

که در پنهانی آمد سرفرازی

از این پنهانی منصور بنگر

درون جملگی در نور بنگر

سراسر نور منصور است اینجا

که اندر جمله مشهور است اینجا

چو نورم در همه اینجا پدید است

از آن پنهانیم پیدا پدید است

همه نور منست و مینمایم

درون جملگی روشن نمایم

همه نور من است و من یقین جان

بودم هم جملگی هم نور جانان

همه نورمن است و هیچ نبود

حقیقت نقش بیجا هیچ نبود

چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ

که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ

چنان نقشی نهادم در بر خود

که تا آن نقش آمد رهبر خود

چنان نقشی نهادم خوب و زیبا

که دیدارم درین نقشست پیدا

چنان نقشی نهادم در صفاتم

که تا پیداشود زو عکس ذاتم

چنان زین نقش ذات من هویداست

که در کون و مکان این نقش پیداست

چنان زین نقش مردان راز بینند

کزین نقشم حقیقت باز بینند

چنان زین نقش اینجادرنمودم

که گوئی اندر اینجا خود نبودم

طلبکارند نقشم جملگی راز

همی جویند ذاتم جملگی باز

منم با جمله لیکن میندانند

همه در نقش ایمن می ندانند

کجا هرگز بلا بینند و بر ما

که یک لحظه نه بنشستند با ما

جهانی در غم غمخوار مانده

میان خاک و خونم زار مانده

جهانی در غم جانها بداده

جهانی در پی شادی فتاده

جهانی منتظر تا کی نمایند

در پرده در اینجاکی گشایند

جهانی منتظر در دید دیدم

فتاده در پی گفت و شنیدم

جهانی منتظر در بیم و امید

شده تا بنده بر مانند خورشید

جهانی منتظر اندر دل خاک

که تاکیشان بود آن خاک ناپاک

جهانی منتظر بر رحمت من

که تا کی باز یابند قربت من

جهانی منتظر در عقل و گفتار

جهانی دیگر اندر کل طلبکار

جهانی دیگرم در جست و جویند

همی بینند ودیگر باز جویند

جهانی دیگرند اندر سر دار

همی بینند و ازماهان خبردار

خبرداران ما ها را بیابند

بکل در سوی ما اینجا شتابند

خبرداران ما یابند رازم

که در بود شما کل سرفرازم

جنید اگر خبر داری ز بودم

دمادم کن حقیقت مر سجودم

جنیدا روز امروز است پیروز

مرا در آتش عشقت بکل سوز

جنیدا سر بگفتارم بنه تو

منت منّت نهم منّت منه تو

جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری

که ما را نیست هان زنهار خاری

جنیدا حکم شرع ما بران هان

که حاجت نیستم در نص وبرهان

جنیدا میزنم دم در حقیقت

نمودت مینیابم در شریعت

اناالحق میزنم درنزد عشاق

که من اندر خدای کل شدم طاق

جنید پاک دین پاک رهبر

چو من کن پاکبازی پاک و رهبر

که چندین سر که گفتم پاکبازم

از آن در پاکبازی بی نیازم

اگرچه من در اینجا پاکبازی

حقیقت پاکباز بی نیازی

هر آنکو پاکباز آمد درین راه

رسید از پاکبازی تا بر شاه

نشان مردعاشق پاکبازیست

که منصور اندر اینجا گه ببازیست

نشان عاشقان اینست بنگر

که اندر دار بیند مرد بی سر

نه سر دارم نه پای و پایدارم

بلای قرب خود را پایدارم

حقیقت من سریر سرورم من

از آن بر هر دو عالم سرورم من

شمارا سرورو هم پیشوایم

که اصل کل شما را مینمایم

شما را مینمایم تا بدانید

که بودم ذات حق است و بدانید

که من بود شمایم در حقیقت

که بنمودستم این راز شریعت

اگرچه رهبر دینی در اینجا

کجا بود یقین یابی در اینجا

تو بود من نه بینی زانکه اینجا

نه بینی سرّ بودم جمله در ما

مگر آنکه ندانی این خبر باز

که هم از ما کنی در ره نظر باز

نظر از ما هم اندر سوی ما کن

چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن

چو ذره باش سرگردان بر ما

که تا کلی شوی اندر بر ما

تو اینجا گه اگرچه سوی مائی

ستاده این زمان در کوی مائی

منم با تو تو با من بیقراری

منم بر دار و تو بر پایداری

دلت شیخادر اینجا رازدار است

ز ما لیکن عجایب بیقرار است

دلت شیخا دراینجا راز ما باز

همی گردد که باشد زود سرباز

اگر با ما دمی بیدار آید

چو بیمار سرسزای دار آید

شود واصل چو مادر لامکانه

نشان عین گردد در نشانه

شود واصل چو ما اینجا یقین باز

چو ما آید یقین در عزت راز

برو اینجا نباشد هیچ پوشش

که این را هست اینجا گاه کوشش

نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست

که معشوقست بیشک دید خود اوست

گه این سر مینماید بر سر دار

که با عشاق گرداند سردار

هر آن عاشق که اینجا آشنا شد

ز لیلی همچو مجنون در بلا شد

هر آن عاشق که اینجا دید دیدار

بجان شد دید جانان را خریدار

هر آن عاشق که چون من عاشق آمد

قبای دار بر وی لایق آمد

بلای قرب مردان راست اینجا

که چون عشّاق باشد راست اینجا

قبای قرب از دیدار برخاست

از آن منصور سوی دار برخواست

بلای قرب چون دیدار بنمود

مرا اینجایگه بردار بنمود

طریق عشق جانان بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

بلای دوست را به دان در اینجا

یقین عین سعادت دان در اینجا

بلای یارکش همچون صبوران

اگر نزدیک باشی نه ز دوران

تو از نزدیکیان بارگاهی

حقیقت این زمان نزدیک شاهی

جنیدا در بلایم سر برافراز

مرا امروز سر از تن بینداز

چو نتوانی تو اینجا گه فنایم

کشیدن کی توانی این بلایم

اگرچه من در این معنی حقیقت

کنم با تو درین دعوی حقیقت

بدان گفتم که میدانی تو رازم

کجا یابی درین معنی تو بازم

کجا یابی دگر یار اینچنین یار

که بردارت کند اینجا خبردار

خبردارت دمادم میکنم من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگرچه سالکی هم گرد واصل

که از وصلم کنی مقصود حاصل

اگر از وصل من نابود گردی

از آن نابود کل معبود گردی

اگر از وصل من یابی فنا تو

از آن عین فنا گردی بقا تو

اگر وصل من اینجاگه بدانی

ترا روشن شود راز نهانی

ز وصلم برخور و هجران رهاکن

پس آنگه روی در درگاه ما کن

ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو

یکی میبین وجودت با عدم تو

ز وصلم برخور اینجا در حقیقت

یکی گردانم از کفر طریقت

تو وصلم در حقیقت داری اینجا

ولی از نقش برخورداری اینجا

به هر نوعی است گفتم راز اینجا

مرا بین صاحب هر راز اینجا

منم اصل ومنم وصل و منم یار

که اینک با تو میگویم در این دار

مرا دان هیچ دیگر را مبین تو

حقیقت اینست می بین شیخ دین تو

هر آنکو دید دیداری یقین شد

نمود اولین و آخرین شد