بسال پانصد و هفتاد و دو چار
شهور سال راند در آخر کار
ز ذی الحجه گذشته بد ده و پنج
که مدفون کردم اندر دفتر این گنج
ز هفته بود روز جمعه آخر
که شد منظوم این عقد جواهر
تو ای خوانندهٔ این نظم دلکش
که بادا وقت تو پیوسته زین خوش
قرین معرفت بادا ترا دل
که تا گردد مراد تو بحاصل
بفکرت خوان تو مفتاح ارادت
که تا بگشایدت باب سعادت
چو بگشایند ابواب فتوحت
از آن معنی شود آسوده روحت
بسی گفته شد اسرار معانی
هم از ایمان عینی هم عیانی
هم از ارشاد خاصان گزیده
که باشند از خودی خود بریده
هم از اوقات ارباب بدایات
هم از احوال اصحاب نهایات
هم آن از کشف و وقت و حال ایشان
مقامات بلند احوال ایشان
تأمل میکن اندر هر مقامی
تفکر میکن اندر هر کلامی
تمامت باز جو بنیاد معنی
که تا چون دادم ای جان داد معنی
بود جلوه کند بر تو معانی
که تا تحقیق هر معنی بدانی
بسا رمزا که آن پوشیده گفتم
در او راز نهانیها نهفتم
بده جان تا معانی را بدانی
همان راز نهانی را بدانی
هر آن چیزی که ماند بر تو مشکل
فرو مگذار اگر هستی تو عاقل
یکایک باز جو از روی معنی
اگر آبی خوری از جوی معنی
به نیکی نام ما را یاد میآر
بگو یارب برحمت شاد عطار
ترحم چون فرستی بر روانم
ز انفاست شود آسوده جانم
فزون از قطرههای برف و باران
که بارد در شتا و در بهاران