مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۲

یوسف آخرزمان خرامان شد

شکر و شهد مصر ارزان شد

لعل عرشی تو چو رو بنمود

تن کی باشد که سنگ‌ها جان شد

تخته‌بند فراق تخت نشست

تاج بر سر که چیست خاقان شد

عشق مهمان بس شگرف آمد

خانه‌ها خرد بود ویران شد

پر و بال از جلال حق رویید

قفس و مرغ و بیضه پران شد

با‌دلان خیره گشته کاین دل کو‌؟

بی‌دلان بی‌خبر که دل آن شد

پای می‌کوب و عیش از سر گیر

به سر من مگو که پایان شد

زر چو درباخت خواجه صراف

صرفه او برد زانکه در کان شد

شمس تبریز نردبانی ساخت

بام گردون برآ که آسان شد