مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۷

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند

کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین

جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم

والله نه پود ماند والله نه تار ماند

تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی

حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی

با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی

تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند