عطار » خسرونامه » بخش ۶۵ - رزم خسرو با شاپور

بآخر کار حرب آغاز کرد او

علم را دامن از هم باز کرد او

سپاهش خیمه بر هامون کشیدند

چو لاله تیغها بر خون کشیدند

بدشت و کوه در چندان سپه بود

که زان، روی همه عالم سیه بود

چو صور صبح در دنیا دمیدند

ز بستر خفتگان در میرمیدند

چو صبح آمد، خروس صبحگاهی

بفریاد اندر آمد از پگاهی

چو مغرب حلقهٔ مه کرددر گوش

ز مشرق چشمهٔ خورشید زد جوش

چو بر فرق سپهر سر بریده

نهادند آن کلاه زر کشیده

پدید آمد خروش از هر دو لشکر

رسید از هردو لشکر تا دو پیکر

ز بس لشکر، نیفتادی ز افلاک

فروغ ذرهٔ خورشید بر خاک

تو گفتی از جهان نام زمین شد

زمین را پشت، کوه آتشین شد

تو گفتی گرد گردونیست دیگر

سر تیغ و سنان دروی چو اختر

همه دشت از درفشیدن چنان بود

که گفتی آسمان آتش فشان بود

فروغ خود و عکس تیغ و جوشن

ز مشرق تا بمغرب کرده روشن

شدند آن شیرمردان مغز پولاد

چنانک آهن ازیشان تن فرو داد

سرافرازان چو کوه آهنین تن

بآهن کوه آهن بر زمین زن

ز بسیاری که تیر از شست برجست

زهر دو سوی ره بر تیر دربست

هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست

زمین گفتی ز بس خون لاله زارست

قیامت نقد و صور و کوس غرّان

خدنگ تیر همچون نامه پرّان

همه روی فلک از مرغ ناوک

سراسر گشته چون دامی مشبّک

زره چون میغ، وز شست سواران

بسوی میغ میبارید باران

ز عکس تیغ چرخ هفت پاره

نهان شد روز روشن چون ستاره

چنان بارید بر گردنکشان تیغ

که هنگام بهاران ژاله از میغ

ز جوش و نعره و فریاد وآواز

صدا میآمد از هفت آسمان باز

ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک

طنین افتاد در نه طاس افلاک

چنان شد زخم کوس و نعرهٔ جوش

که گردون پنبه محکم کرد در گوش

چو بانگ کوس در دشت اوفتادی

زمین چون چرخ در گشت اوفتادی

زمین از خون گرفته سهمناکی

شده برج فلک ازگرد خاکی

غبار خاک زیر پای باره

شده چون سرمه درچشم ستاره

چو هر تیغی میان بحرخون بود

ز بحر خون میان تیغ چون بود

همه روی زمین دریای خون شد

فلک بروی چو طشتی سرنگون شد

چو بحر خون ز سر حدّ جهان شد

فلک چون کشتیی برخون روان شد

چو موج خون زسردرمیگذشتی

بدان دریا فرو کردند طشتی

بخشکی بر اجل کشتی روان دید

که دریا پرنهنگ جان ستان دید

دران دریا اجل را کی عمل بود

که هریک مرد، میر صداجل بود

سپه یکباره رویارو فتادند

بخون یکدگر بازو گشادند

شدند از گرد سپه خورشید گمراه

سیه شد همچو خال دلبران، ماه

زمین را یک طبق از گرد برخاست

فلک را یک طبق از گرد شد راست

جهان از گردره پر شد سراسر

زمین با آسمان آمد برابر

نمیدیدند لشکر یکدگر را

بیفگندند این تیغ آن سپر را

ز بسیاری که گرد وخاک برخاست

بیک ره از جهان فریاد برخاست

چو شد روی زمین درزیر خون بر

بسوی پشت ماهی برد خون سر

فرو شد تا بماهی خون لشکر

برآمد تا بماه اللّه اکبر

یکی خونریز را بیرون همی تاخت

یکی را سوی میدان خون همی تاخت

همه صحرا چه آزاد و چه بنده

تن بی سر سر بی تن فگنده

شه خسرو بسان کوه پاره

بتیغ خون فشان میکند خاره

بدستش خنجر زهر آب داده

بفتراکش کمند تاب داده

زرمحش خسروان را خون چو جویی

ز تیغش سرکشان را سر چو گویی

بآخر خسرو صد پیل در پیش

بیک ره بانگ زد بر لشکر خویش

چو پیل و چون سپه را جمله کرد او

چو کوهی سوی کوهی حمله برد او

سپاه خصم را برکند ازجای

درامد لشکر سرگشته از پای

هزاهز در میان لشکر افتاد

تو گفتی آتشی در کشور افتاد

چه گویم کان سپه چون جنگ کردند

که دشت از کشته برخود تنگ کردند

سر مرد مبارز جمله صفدر

جدا هریک سر مردی بکف در

بآخر از قضای بد شبانگاه

شکست افتاد بر شاپور ناگاه

نماند آرام آن خیل و حشم را

نگونساری پدید آمد علم را

علم را بود در سر باد پندار

برون شد از سرش چون شد نگونسار

گریزان شد شه شاپور سرمست

بشهر آمد نهان دروازه دربست

همه شب بهر رفتن کار میکرد

ز سیم و زر شتر را بارمیکرد

گل تر را شبانگه با سپاهی

بترمد برد از دزدیده راهی

چو این میدان میناگون نگین یافت

عروس هفت طارم بر زمین تافت

ز تاب روی او روی زمانه

چو آتش میزد از هر سو زبانه

چو روشن شد جهان تیره بوده

فرو ماندند خلق خیره بوده

برون رفتند چون صاحب گناهان

ز شاه پاکدل زنهارّ خواهان

که ما را بر زمین بودن زمان ده

بجان، خلق جهانی را امان ده

بجان بندد جهان پیشت میان را

اگر جانی دهی خلق جهان را

ز خلق هیچکس کس کینه نگرفت

غضنفر صید لاغر سینه نگرفت

شه ایشان را بنیکویی کسی کرد

بجای هر یکی شفقت بسی کرد

دو هفته بود وزانجام صبحگاهی

روان شد سوی ترمذ با سپاهی

سپاهی کش عدد ازحد برون بود

ز ریگ و برگ و کوکبها فزون بود

بآخر چون سوی ترمد رسیدند

بگرد قلعهٔ اوصف کشیدند

چنان آن خندق او بود پر آب

که ماهی بر زمین میکرد شیناب

چنان برجش بمه پیوسته بودی

که مه را در شدن ره بسته بودی

مگر ماه فلک از برج او تافت

که اوج خویشتن در برج او یافت

فراز و شیبش از مه تا بماهی

چه میگویم کجا بودش سباهی

نه پل بود ونه بر آبش گذر بود

ز سر تا پای آن را پا و سر بود

بآخر چون علم زد شمع انجم

بگردون شد خروش از جمع مردم

سپه سوی حصار آهنگ کردند

بتیر و سنگ لختی جنگ کردند

کسی را کز دو لشکر این هوس خاست

نشد ازهیچ سویی کار کس راست

بآخر هم بدین کردار یک ماه

بماند آن لشکر درمانده در راه

شبی فرّخ بر خسرو درون شد

مگر آن شب بتزویر و فسون شد

بخسرو گفت این را نیست تدبیر

مگر آنرا بدست آرم بتزویر

که گر صد سال زیر آن نشینم

یقین دانم که روی آن نبینم

فتاد اندیشهیی در راهم اکنون

بگویم تا چه گوید شاهم اکنون

بیاید هر شبی مردی توانا

ز خندق آب کش گردد ببالا

بچندان برکشد ازخندق او آب

که خندق زو بخواهد شد فرو آب

مرا عزمیست تا یکشب بزورق

شوم آهسته تا آنسوی خندق

چو مرد آن دلو صد من را درآرد

نشینم من درو تا بر سر آرد

چو رفتم، گر دهد اقبال یاری

بریزم در زمین خونش بخواری

وزان پس زورقی صدراست کن تو

نشان آن ز من درخواست کن تو

که تا چون بازیابی آن نشانی

تنی صد را بزورق در نشانی

یکایک را ببالا برکشم من

که گر پیلست تنها برکشم من

چو بر بالا رسد مردی صد، آنگاه

در آن قلعه بگشاییم بر شاه

پل آن قلعه را بر آب بندیم

بدولت دشمنان را خواب بندیم

جهان گردد بکام شیر مردان

اگر یاری دهد این چرخ گردان

چنان شه را خوش آمد گفتهٔ او

که شد یکبارگی آشفتهٔ او

فراوان آفرینش کرد شهزاد

که پیش بندگانت بنده شه باد

بغایت رای و تدبیری صوابست

دلت صافی و رایت آفتابست

نکو افتاد این اندیشه مندی

کنون برخیز تا زورق ببندی

بآخر چون نکو شد کار زورق

دگر شب رفت فرخ سوی خندق

شبی بود از سیاهی همچو روزی

که دور افتد دلی از دلفروزی

ز مشرق تا بمغرب تیره گشته

ز ظلمت چشم انجم خیره گشته

بزورق برنشست آن مرد مکّار

روان شد همچنان تا زیر دیوار

چو مرد آن دلو از بالا درانداخت

سپه گر خویش را تنها درانداخت

بزودی مرد بر بالا کشیدش

که تا فرّخ جگر گه بر دریدش

شبی تاریک بود و مرد غافل

ز دست خصم زخمی خورد بر دل

نشان آن بود کان دلو سبک رو

زند بر آب ده ره نزد خسرو

چو فرّخ دلو را ده ره چنان کرد

بزودی شاه زورقها روان کرد

فگند القصّه فرّخ آن رسن را

ببالا برکشید او شصت تن را

دگر یاران تنی صد برکشیدند

بیک ره ازمیان خنجر کشیدند

از آنجا تا پس دروازه رفتند

نهان بی بانگ و بی آوازه رفتند

پس دروازه ده تن خفته بودند

ندانم تا شهادت گفته بودند

بزاری هر ده آنجا کشته گشتند

میان خون دل آغشته گشتند

پس آنگه در نهانی در گشادند

بروی آب خندق پل نهادند

چو بنهادند پل، لشکر درآمد

خورشی از سپه یکسر برآمد

شه شاپور تا شد آگه از کار

فرو شد لشکر و لشکر گه ازکار

نه چندان شور آن شب در جهان بود

که در روز قیامت بیش ازان بود

شبی مانند روز رستخیزی

فتاده هر گروهی در گریزی

خروش آن سپه بر ماه میشد

کسی کان میشنود از راه میشد

سپاه هرمز آن شب خون چنان ریخت

که باران بهاری ز اسمان ریخت

چو پل بستند کز پل خون نمیشد

چرا آن خون بپل بیرون نمیشد

چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد

جرس جنبان شب لختی جرس زد

هوا از صبح رنگ آمیز شد سرد

زمین از زردهٔ خورشید شد زرد

شه شاپور با فیروز نسناس

درامد پیش شه با تیغ و کرباس

زمین را بوسه زد زاری بسی کرد

که چون شه کُشت زین لشکر بسی مرد

مرا گر هم کشد فرمانروا اوست

وگر گویم که بخشد پادشااوست

مرا کزره ببرد ابلیس مکّار

که من برخویشتن گشتم ستمگار

اگر عفوم کند لطفی عظیمست

که دل درمعرض امّید و بیمست

میان خاک، خون من که ریزد

دو من خاکم، ز خون من چه خیزد

خوش آمد شاه راگفتار شاپور

فرستادش بشاهی با نشابور

وزان پس پیش فرّخ رفت فیروز

رخی پر اشک خونین سنیه پر سوز

میان خاک ره بر سر بگردید

ز چشمش قلزم گوهر بگردید

بفرخ گفت بد کردم بسی من

ولی با خویشتن، نه با کسی من

در آخر گرچه بد کردار بودم

ولی با تو در اوّل یار بودم

اگر من ترک کردم حقّ یاری

بجای آور تو با من حق گزاری

بدی را چشم میدارم نکویی

که شه عفوم کند گر تو بگویی

ز زاری کردنش چون جوی خون رفت

بیاری کردنش فرّخ برون رفت

گرفتش دست و پیش شاهش آورد

دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد

بخسرو گفت: این درخون بگشته

بجان آمد مکن یاد از گذشته

اگرچه جرم صد انبار دارد

ولی بر شاه حق بسیار دارد

کرم کن زانکه شاهان زمانه

کرم کردند با من جاودانه

شه از بهر دل فرخ چنان کرد

که هرگز بر نکوکاری زیان کرد؟

چو تو نه خار این راهی نه گلزار

میازار از کس و کس را میازار