عطار » خسرونامه » بخش ۳۳ - دفن کردن گل دایه را و رفتن با خسرو به روم

الا ای شاخ طوبی شکل چونی

چو شاخی می مکن این سرنگونی

بشرق وغرب بگذشته چو برقی

ولیکن تو برون غرب و شرقی

تو در مشکوة حسنی چون چراغی

چراغ شاخسار هشت باغی

چو از نور دو کونی چشم روشن

ترا زیتونهٔ قدسست روغن

ازان روغن بشکلی میفروزی

که شمع آسمان را می بسوزی

چو تو شاخ درخت لامکانی

درختت خورده آب زندگانی

ازان نور مبارک پرتوی خواه

خرد را در سخن بیرون شوی خواه

طبیعت را بمعنی کار فرمای

عروسان سخن را روی بگشای

کزین پس جادوییهای سخنگوی

ترا معلوم گردد ای سخن جوی

دریغا ماه هست و مشتری نه

جهان پر جوهرست وجوهری نه

سخن را نظم دادن سهل باشد

ولی گر عذب نبود جهل باشد

چو بنیادی نهد مرد سخن ساز

نشاید مختلف انجام و آغاز

که گر شاگرد، بد بنیاد باشد

نشان آفت استاد باشد

کنون ای مرد دانا گوش بگشای

عروس نطق معنی بین سراپای

چنین گفت آنکه او پیر کهن بود

جوان بختی که جانش پر سخن بود

که چون گل دایه را در گل دفین کرد

از آنجا راه بر دیگر زمین کرد

گل و حُسنای حسن افزای و خسرو

روان گشتند با یاران شبرو

چنان راندند مرکب در بیابان

که بر روی زمین باد شتابان

اگر بگذاشتی هر یک عنانرا

بیک تک در نوردیدی جهان را

نه باد تیز رو آن پیشه در یافت

نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت

بماهی جمله در خشکی براندند

بماهی نیز در کشتی بماندند

چو خسرو شاه از دریا برون رفت

بحدّ کشور قیصر درون رفت

بده روز دگر راندند یکسر

که تا نزدیک آمد قصر قیصر

ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو

بتک میرفت تادرگاه خسرو

برشه بارخواست و در درون شد

پس آنگه حال برگفتش که چون شد

بسی بگریست آن دم تنگدل شاه

برآورد از میان جان و دل آه

ازان پاسخ دل شه شد دگرگون

عجب ماند از عجایب کارگردون

همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ

زهی بند و طلسم پیچ در پیچ

نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو

همه عالم شده سرگشتهٔ‌تو

منادیگر برآمد گرد کشور

که تا کشور بیارایند یکسر

ز بهر شاه، شهر آرای سازند

جهان را خلد جان افزای سازند

چنان آرایشی سازند خرّم

که روم افسر شود بر فرق عالم

بهر سویی که فرّخ زاد سریافت

زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت

بیک ره خلق عزم راه کردند

زنان شهر را آگاه کردند

دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت

برون بردند و فرّخ پیشتر رفت

چو ازره پیش خسرو شه رسیدند

نقاب از چهرچون مه برکشیدند

زمین را پیش شه از لب بسودند

درآن گفت و شنود آن شب غنودند

چو این هفت آشیان زیر و زبر شد

هزاران مرغ زرّین سر بدر شد

کبوتر خانهٔ این هفت طارم

تهی کردند از مرغان انجم

بیک ره از ده آیات ستاره

فرو شستند لوح هفت پاره

شه قیصر برون آمد دگر روز

باستقبال فرزند دل افروز

سواری ده هزارش از پس و پیش

بزرگان هرکه بودند از کم و بیش

چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد

بخدمت کردن از مرکب درافتاد

زمین را پیش شه بوسید ده جای

وزان پس،‌سرفگند استاد بر پای

ز مهر دل،‌گرستن بر شه افتاد

دگر ره پیش قیصر در ره افتاد

شهش در برگرفت و زار بگریست

میان خوشدلی بسیار بگریست

بزرگان هر دو تن را برنشاندند

سخن گویان ازان منزل براندند

سرافرازان، چو شاهان در رسیدند

بزیر پای اسپ اطلس کشیدند

زمانی شور بردابرد برخاست

همه صحرا غبار و گرد برخاست

جنیبتها و هودجها روان شد

ز هر جانب یکی خادم دوان شد

روارو، ازیلان برخاست حالی

ز خلق روم ره کردند خالی

هزاران چتر زرّین نگونساز

ز یک یک سوی میآمد پدیدار

نشسته بود گلرخ در عماری

بزیرش مرکبان راهواری

سر آن مرکبان از زر گرانبار

هزاران سرازان یک مونگونسار

بگرد گل عماریهای دیگر

صد و پنجاه سر بت زیر چادر

کمیتی هر یکی آورده در زین

سرافسارش مرصّع، طوق زرّین

زمین از زرّ و گوهر موجزن بود

جهانی در جهانی مرد و زن بود

بهر صد گام طاقی بسته بودند

بطاق آسمان پیوسته بودند

زهر کو، بانگ نوش مهتران بود

زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود

نشسته ماهرویان، روی بر روی

می گلرنگ میخوردند هر سوی

ز موسیقار، غلغل می برآمد

ز گل صد بانگ بلبل می برآمد

پیاله برخروش چنگ میشد

خروش چنگ یک فرسنگ میشد

ز زیر پرده، چنگ آواز میداد

چو شکّر، نی جوابش باز میداد

خرد بر سر فتاده دوش میزد

چودیگی کاسهٔ می جوش میزد

ز یک یک دست می دو رویه میشد

بشش سه چار،‌دست انبویه میشد

پیاله کالبد را چون تهی کرد

هزاران کالبد را جان رهی کرد

ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش

همه کشور چو دریا بود در جوش

سپهر پیر را بر روی عالم

ز شادی لب نمیآمد فراهم