الا ای سبز طاووس مقدّس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
زمین و آسمان گَرد و بخارت
کواکب بر طبق بهر نثارت
دو عالم گرچه عالی مینمودهست
دو چشمهای هستی تو بودهست
چو عکس توست هر چیزی که هستند
چو فیض توست هر نقشی که بستند
زمانی نقشبندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
سخن گفتن ز مردم یادگارست
خموشی بی زبانان را بهکارست
بگو چون فکر دوراندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخنسنج سخنران
کزو بهتر ندیدم من سخندان
که چون شه با سپاهان شد ز خوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
ز گرد ره چو رفت و چهر گل دید
ز چهر گل دلی پر مهر گل دید
چنان از یک نظر زیر و زبر شد
که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
به یک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند میکند
گه از مرجان کنار قند میکند
گه از نرگس زمین چون لاله میکرد
گه از مژگان هوا پر ژاله میکرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
چنان زآن شاه گل بیبرگ بودی
که گر دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در بر بخواندی
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا به روزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریکتر بود
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروشش مرغ و ماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
ز چشمش بسترش جیحون گرفته
وزآن جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
ز جزع تر گهر بر زر همی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو میاوفتادی بانگ و فریاد
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بسترش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی ز سوزش
نبودی تا قیامت باز روزش
وگر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی ز رشکش
وگر دیدی شفق آن ناتوانیش
چو زر گشتی ز روی زعفرانیش
وگر ماه از غمش آگاه بودی
برآوردی ز خود ناگاه دودی
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
وگر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
وگر دیدی دران اندوه میغش
نباریدی، مگر درد و دریغش
گهی سیلاب بست از چشم بر خویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
گهی چون شمع سر پرتاب میتافت
گهی بس زار چون مهتاب میتافت
گهی بر بام میشد دست بر سر
گهی میرفت همچون حلقه بر در
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سر گرفتی
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
سگان کوی بودندی ندیمش
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
وگر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کاو چهسان در تاب بودی
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی به پهلو جملهٔ بام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
چهگویم من که چون بود و چهسان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو بهسر گشت
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال و پر سوخت
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی در شد دست بر دل
زمانی پیشِ در در روی افتاد
زمانی با سگان در کوی افتاد
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
زمانی سر برهنه پای بر خاک
بهدست خویش بر تن جامه زد چاک
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
کنیزی را بخواند و کار فرمود
بهزودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بر آن دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش برو جست
چو گل درمانده شد ز دایه میخواست
که کار گل نگردد جز به می راست
برفتش دایه و حالی مِی آورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
نشست آن دلبر و شمعی بهبر بر
به دستی باده و دستی بهسر بر
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پر کردی دگر بار
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سرنگونسار
چنین بودی چنین می خوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
چو زد صد گونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
برآورد از جگر آهی چه آهی!
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
زبان بگشاد کهآخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
چنان از آتش دل شد خروشان
که بر هم سوخت سقف سبزپوشان
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
همه شب در میان خون چشمم
بهزاری غرقهٔ جیحون چشمم
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی؟!
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و آتشفشان گشت
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذرّه از آهم شراری
چهگویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که میآید برش هرمز دگر روز
کبابش از دل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
درآن آتش بدانسان سخت میسوخت
که از تفش تو گویی تخت میسوخت
فغان میکرد کهای دانای رازم
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم؟
بهآه سینهٔ شب زندهداران
به خون دیدهٔ پرهیزگاران
بدان آبی که از چشم گنهکار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
بدان خاکی که زیر خون بود تر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
بدان بادی که مرد دستکوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینهٔ صاحب سلامت
به باد سرد از جان کریمان
به آب گرم از چشم یتیمان
به پیری پشت چون چوگان خمیده
تک ِ گویاش بهسر میدان رسیده
به طفلی دیده پُرنم، سینه پُرتاب
به مرد تشنه چون گلبرگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
به درد نوعروس روی بر خاک
ز درد زه بداده جان غمناک
به مشتاقان اسرار حقیقت
به نقّادان بازار طریقت
بدان دل کاو ز نوآشنا ماند
بدان جان کاو ز آلایش جدا ماند
به حق پادشاهی تو بر تو
چهگویم نیز میدانی دگر تو
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گوشمال من بس آخر
مرا از تنگنای دهر بِرهان
دلم زین غصه و زین قهر برهان
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمیآید غمم را
ز زاری کردن آن ماهپاره
به زاری گشت گریان هر ستاره
بهآخر چون ز حالی شد بهحالی
نجاتش داد ازآن غم حق تعالی
رسید آخر دعای او بهجایی
برآمد بر هدف تیر دعایی
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
برآمد صبح همچو نار خندان
بزد یک خنده بر گردون گردان
بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم
گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
درآمد هرمز عاشق ز در در
بهدستان بسته دستاری بهسر بر
سرای چون بهشتی دید پرنور
بهشتی از بهشتی روی پر حور
به پیش صفّه تختی بود از زر
مرصّع کرده او از پای تا سر
به پیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
نشسته دایه بر بالین گلرخ
زبان بگشاده با گلرخ به پاسخ
که برنایی غریب اینجا فتادهست
که در علم پزشکی اوستادست
ترا گر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل بهبر در
خطی در گرد خورشیدش کشیده
بهشاهی خط ز جمشیدش رسیده
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
نظر چون بر رخ گلفامش افتاد
چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
بهپیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یکباره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
چو چشمش در رخ آن سبزخط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمیدانم که او هست
که گلرخ شد بههشیاری ازو مست
چو کس نبود نظیرش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشهٔ گل بینهایت
ز بی صبری بهجوش آمد بهغایت
نهان با دایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعتش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سرو بلندش
ندانم اوست یا مانندهٔ اوست
که دل آزاد ازو چون بندهٔ اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی مانَد به مردم مردم از دور
بهکردار تو بیحاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این و بهگرمی کرد سردش
کزان گفتار گل دل درد کردش
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
بر گل جای هرمز بازپرداخت
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
عجب کهآنجا جهان بر هم نمیزد
دلش میسوخت اما دم نمیزد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
چو هرمز شد برون گلرخ بهزاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوندش افتاد
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آرزوی دلستان بود
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همیافروخت از دم
دران آتش چنان میسوخت جانش
که موج آتشین میزد زبانش
دو یار اندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
بدو گفتند کهآخر دل بهخویش آر
خردمندی! خردمندیت پیش آر!
چو در عقل و تمیز از ما فزونی
چرا باید در این سودا زبونی؟
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
بدینسان بود آن شب تا بهروز او
نمیآسود چون شمعی ز سوز او
چو خورشید از خم گردون درآمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
تو گفتی جامهٔ زربفت میبافت
که بر چرخ فلک زررشته میتافت
برِ گل رفت خسرو از پگاهی
که در گل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان بِاستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
بهدل گفت آخر ای دل هوش میدار
دمی گر چشم داری گوش میدار
بهآیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
برِ آن سرو قد سیمبر رفت
چو هرمز را بدید آن ماهپاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد
گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگر او هرمز آشفته بودی
بهیک یک موی رمزی گفته بودی
بسی ماند بههم مردم بهمردم
چراغ شب بسی ماند به انجم
زمانی گفت بیشک جان من اوست
کدامین جان و دل؟! جانان من اوست
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
یقین دانم که بیشک اوست این ماه
ولکین سوختهست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
در این دردی که دارم مرد من اوست
بههر رویی طبیب درد من اوست
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
بهآخر چون ز حد بگذشت سوزش
سیهتر شد ز صد شبگیر روزش
بهزودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
بهدل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیبست این پریوش یا بلایی؟!
چه سازم تا شود با من هم آواز؟
چه سازم؟ چون گشایم پیش او راز؟
ز رسوا گشتن ِ خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
درین اندیشه چون آشفته حالی
درافگند از سر رمزی سؤالی
بدو گفت ای سبکپی از کجایی؟
که داری در دل ما آشنایی
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
به شادی در رخ دمساز خندید
فسون هرمز ِ خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهان را نور از تو
به دوران چشم زخمی دور از تو
اگر تو هرمزی بر گوی حالت
و یا در خواب میبینم جمالت؟
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
لب لعلت رگ جانم گرفتهست
خط سبزت گریبانم گرفتهست
درشتی کرد خط با روی نرمت
ز رویم آخر آید بو که شرمت
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
نشسته روی آورده به دیوار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
ز گِل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس را مکن سر در گِل آخر
چو دل بربودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
به عنّابم چو کردی مغز خسته
از آن در پوست میخندی چو پسته؟!
ز دست تو چو در دستت اسیرم
مکن گر دستگیری دستگیرم
زبان بگشاد هرمز کای سمنبوی
مشو با من درین معنی سخنگوی
تو میدانی ز مهرت بر چه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
منم امروز همچون سایهیی خوار
چو سایه بر زمین افتادهیی زار
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده میآرد نجومم
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
چو گل بشنود کاو شهزاد روم است
سپهر ملک و دریای علوم است
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
به هرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
به من آنگه نمیکردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
چه میگویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
کهرا بود آگهی کاین بیسر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
بهحمداللّه که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
ز دست افتادهام، از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
پدر از من ز خان و مان برآمد
ولیکن گل ز تو از جان برآمد
به یکره فتنهها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من از تو
کنون چیزی که حالی دلپذیرست
وصال امشبست و ناگزیرست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
ترا در چادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
ز سر در تازه گردانیم عهدی
برآمیزیم با هم شیر و شهدی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن میگفت پیش دلفروز او
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون میسرشت از بهر آن ماه
کسی گر آمدی آنجا به کاری
روان کردی گلش همچون غباری
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامداران
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
چو طاس آتش گردون درافتاد
شفق از حلق شب چون خون درافتاد
کبوتر خانه شکل هفت پایه
به یک ره مرغ شب بنهاد خایه
همه شب، همچو مرغان دانه میریخت
به گرد این کبوترخانه میریخت
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
به هرمز گفت برخیز و برون آی
به چادر در شو و در موزه کن پای
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
به پیشت میبرم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
بهآخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
چو هرمز در قفای او روان شد
بهیک ساعت بهنزد دلستان شد
برون آمد ز چادر عاشق زار
درون خانه شد از صفّهٔ بار
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
بپیچیدند همچون مار در هم
درامد لشکر عشق از کمینگاه
فگند آن هر دو عاشق را بهیک راه
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهیاند بر آتش تپیده
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
بسی در داغ هجران بوده بودند
به کام دل دمی نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
به یک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
گلش معشوق را در بر گرفتی
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمرگاه شکر زد
چو گل دید آن چنان حالی ز دلکش
برآورد از دم سرد از دل آتش
بدو گفت ای سر از پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
بهدستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
برو بر خود ببند این در چه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
کنار و بوسه دارم زود برخیز
به نقدی در کنار و بوسه آویز
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم در وحل گیر
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
شکربار است لعلم در درستی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طرّاری و نقد من درست است
زهی اقبال کاین سر کیسه چست است
چو دل طرّاری از روی تو دیدهست
درست رُکنیام زو درکشیدهست
شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
شب تیره به صرّافی بمنشین
دل شه جوش زد از ناصبوری
که بود از دیرگاهش درد دوری
دو پای گل چنان پیچید بر پای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل بر خود به صد رنگ
که در گهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش از موم
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهیست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
نیام زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من به دیدار؟
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست میگیری به بازی
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
مرا صفرا بکشت این غورهٔ تو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
نیی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر میاندازی آخر
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تو میدانی که چون در بندم از تو
به جان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بر دوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
نه با من عهد کردی روز اوّل
که مهر من بود مهری معطّل
ولی چون هر دو با هم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
به زیر چوب پندارم کشیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل ناخوش ای آشوب تو خوش
چو تو از گل بدینسان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم به هم همداستان شد
به گل گفت ای چراغ بوستانها
فروغ ماه رویت شمع جانها
زنخدانت ز گردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک بهیک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
به بیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بودهیی در تندرستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز از جان به وزان چیز برتر
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگرچه خواجهتاش خاص و عامم
به جان و دل غلامت را غلامم
بگفت این و بههم آن هر دو دلسوز
شدند از خامکاری بس دل افروز
سر تنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چو نی با شکّر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
گهی پشتی بهروی یار میکرد
گهی غنجی بهرُخ بر کار میکرد
گهی از وی بهای ناز میخواست
گهی از بوسه عذری باز میخواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن به دندان
به وقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
برامد صبح پرچین کرد ابرو
چو کرم پیله ز اطلس کرد اکسو (؟)
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایهٔ فرتوت حالی
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سرو چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
بهآخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر دریوزه کرد او
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیک خواهان
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
لبی میدید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب به دندان
رخی میدید خوبی را سزاوار
ازآنرُخ ماه کرده رخ به دیوار
چو ملک خوبرویی لایقش دید
به هر مویی هزاران عاشقش دید
بهبر سیم و بهلب قند و بهرخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
به گل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز قدّت سرو با فریاد گشته
ز قدّ خویشتن آزاد گشته
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی به شوری بسته مانده
دو چشمت نیم مست بازگشته
مشعبد وار لعبت بازگشته
ز عشقت چند گردانی به خونم
چه میدانی که در عشق تو چونم
دلم تا کی به خون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
مباش آخر کبوتروار، برجی
چنان آوردهیی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چرا تو جان من از تن ببردی
چو جان بردی و نام من نبردی
اگر بیماری ات آمد بهانه
کنون بیماریات رفت ای یگانه
چو بس بیمار میدیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
ترا بیماری ای بت سازگارست
که در بیماریات رخ چون نگارست
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر میتابی از من همچو گیسو
به غمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را میبری از چشم زخمی
به چشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیر مویت
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
مکن ای ماه، تن در ده به کارم
که پر کردی ز خون دل کنارم
گرت از من برای آن ملال است
که تا ترک تو گویم، این محال است
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
به غارت درفگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم؟!
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
بر خود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل بر ساخت دیوان
به هرمز گفت آخر چارهیی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
ز نادانی خرد را خیره کردهست
ز گریه چشم روشن تیره کردهست
بهزاری گاه میخوانم بهخویشش
بهخواری گاه میرانم ز پیشش
نه زاری سود میدارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خوردهست تابی
ز خشم شاه ازان صفرا بِراندهست
که در وی اندکی سودا نماندهست
اگر خواهی که بازآید به راهی
نپیوندی درو زین پس به ماهی
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
وزین خدمت به گردون سرفرازم
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
ز درد دل سوی درمانش آرم
به پیش شاه در فرمانش آرم
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نهچندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
اگر زر دارم وگر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و به صد انعام و اعزاز
فرستادش سوی ایوان خودباز