یکی پرسید از آن مجنون معنی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیی
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بهیک بار
چه وادی است این که ما در وی فتادیم!
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم، برداریم فریاد
بلا چون رفت، بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما به دنیی
غم بسیار و آنرا حاصلی نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر به دست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همیریزی به زاری
چو باران گرچه آن اشگ است بسیار
به چشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت همچنانیم
اگر خندیم وگر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کباب است
کهرا پروای این یک قطره آب است؟
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با کهای و در کجایی؟
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه، کار رفتهست
همه نقشی از آن پرگار رفتهست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتهست، با دیگر چه کارت؟
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادهست فریاد
همیپرسی که این چون و آن چگونهست
چرا این راست دیگر پاشکونهست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم باز، اندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یکیک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه میپرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر، گو دشمن جهان گیر
تو کرکس نیستی، مردار بگذار
جهان با دیو مردمخوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برَست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه به بازار عدم تو
چه میجویی ز مشتی نوقدم تو
هر آنچ آن باطل است از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی، از راه برخیز
چرا جانت ز عالم پر گزند است؟
که از عالم ترا قوتی بسندهست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر، قدم در راه دین زن
بت است این نفس کافر، بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی