عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۱۰ - الحکایه و التمثیل

شبی آن پیر زاری کرد بسیار

که یارب این حجاب از پیش بردار

حجابش چون نماند و او فرو دید

دو عالم چون پیازی توبه‌تو دید

به هر تویی جهانی پر رونده

چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده

گروهی سر نه، بی‌سر می‌دویدند

گروهی پر نه، بی‌پر می‌پریدند

گروهی جمله را در برگرفته

گروهی لوح را از سر گرفته

جهانی دید از هر‌گونه مردم

شده هر یک ازیشان در رهی گم

چو پیر آن دید از هش رفت بیرون

ز بیهوشی فتاد و خفت در خون

بماند اندر عجایب روزگار‌ی

که در پرده عجایب دید کاری

چو عمری زین برآمد پیر هشیار

ز حق درخواست آن عالم دگربار

حجاب از پیش چشم پیر برخاست

ندید از کس خیالی از چپ و راست

ز چندان خلق تن گم دید و جان نی

اثر پیدا نه و نام و نشان نی

به زاری گفت ای دانندهٔ راز

کجا شد خلق با چندان تک و تاز‌؟

خطاب آمد ز دار الملک اسرار

که پیدا نیست اندر دار دیار

نمودی بود که‌ایشان می‌نمودند

نماند آن هم که بس نابود بودند

سراب دور همچون آب دیدی

بمردی تشنه چون آنجا رسیدی

دو عالم موم دست قدرت ماست

کل از قدرت بگردد قدرت از خواست

اگر خواهیم در یک طرفه العین

پدید آریم در هر ذره کونین

اگرنه در فرو بندیم محکم

چو ما هستیم مه عالم مه آدم

عزیزا در نگر تا بی نیازی

چگونه جان ما دارد به بازی

ببین تا خود وشاق لاابالی

چه سان می‌آید از اوج تعالی

کسی داند شدن در قرب آن اوج

که فقر او چو دریا می‌زند موج

فقیر آن است اندر عالم پیر

که چون آن طفل نستاند به جز شیر