سخن بشنو ز سلطان طریقت
سپهسالارِ دین شاهِ حقیقت
به هر جزوی هزاران کل علیالحق
به کل محبوب حق معشوق مطلق
شگرفی کهآفتاب این ولایت
درو میتابد از برج هدایت
سلیمانِ سخن در منطقالطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر
چنین گفت او که در هر کار و هر حال
نشان پی همیجستم بسی سال
چو دیدم آنچ جستم گم شدم من
همی چون قطره در قلزم شدم من
کنون گم گشتهام در پردهٔ راز
نیابد گمشده گمکرده را باز
چو گم گشتی ز گمکرده چه یابی؟
چو ره شد پست در پرده چه یابی؟
کسی ننهاد هرگز پای در راه
که کس را نیست پای راه دلخواه
کدامین سالک و چه راه آخر
مثال این ز من در خواه آخر
خدنگی از کمان راست خانه
برون شد میرود سوی نشانه
کسی کاو در حضور افتاد بی خواست
درین ره چون خدنگی میرود راست
تو دایم در حضور خویشتن کوش
دمی حاضر به دو گیتی بمفروش
از آن هیبت و زان عزت بیندیش
که تا تو خویشتن برگیری از پیش
چنان کن از تفکر عقل و تمییز
که در عالم یکی بینی همه چیز
برین درگه چه میپنداری ای دوست؟
که از مغز جهان فرقیست با پوست
چو مغز و پوست از یک جایگه رفت
چرا این یک به ماهی، آن به مه رفت؟
یقین میدان که مغز و پوست یکسان است
ولی از پیش چشم خواجه پنهان است
به توحید ار گشاید چشم جانت
برآرد بانگ سبحانی زبانت
چو در چشمت همه چیزی یکی گشت
کجا یارد بهگِرد تو شکی گشت
کجاست آن تیزچشمی کاو فرو دید
به هرچه اندر نگاهی کرد او دید
هزاران قرن با سر شد چو گردی
که تا جایی برآمد نام مردی
تو خود را میندانی، چون کنم من؟
که این شک از دلت بیرون کنم من
اگر صد قرن یابی زندگانی
نبینی خویشتن را و ندانی