عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۹ - الحکایه و التمثیل

چو مرد آن پیر مرد پیر اصحاب

مگر آن شب مریدش دید در خواب

بپرسیدش که هین چون بود حالت

که می‌کردند ز من ربک سئوالت

چنین گفت او که دیدم آن دو تن را

خدایم را سپردم خویشتن را

مرا گفتند ای خوش برده خوابت

خدایت کیست و چیست اینجا جوابت

سخن گوی جهان در هیچ بابی

نشد وا خانه از بهر جوابی

چنین گفتم که من از تنگنایی

بدل کردم سرایی نه خدایی

شوید از من بحق چون از کمان تیر

بحق گویید می‌گوید فلان پیر

ترا چندان که ریک و برگ و مویست

بهر یکصد هزار اسرار جویست

تو با این جمله پاکان دل افزای

فراموشم نکردی در چنین جای

مرا کاندر دو عالم جز تو کس نیست

فراموشت کنم اینم هوس نیست