مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۱

پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند

خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند

چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم

کس نداند حالت من ناله من او کند

ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد

آنک در شش سو نگنجد کار او یک سو کند

شیر آهو می‌دراند شیر ما بس نادرست

نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند

باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان

یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند

موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود

آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند

خوش قمررویی کز این غم می‌گذارد چون هلال

خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند

آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق

خاک را عنبر کند او سنگ را لؤلؤ کند

دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم

گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو کند

لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند

فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند

آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می‌گداز

خرم آن کاندر غم آن روی تن چون مو کند