فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۷ - رسیدن پیگ رامین به مرو شاهجان و آگاه شدن ویس از آن

چو پیگ و نامهٔ رامین درآمد

طراقی از دل ویسه برآمد

دلش داد اندر آن ساعت گوایی

که رامین کرد با او بی وفایی

چو موبد نامهٔ رامین بدو داد

درخش حسرت اندر جانش افتاد

ز سختی خونش اندر تن بجوشید

ولیکن راز از مردم بپوشید

لبش بود از برون چون لاله خندان

شده دل زاندرون چون تفته سندان

چو مینو بود خرم از برونش

چو دوزخ بود تفسیده درونش

به خنده می‌نهفت از دلش تنگی

به رهواری همی پوشید لنگی

رخش از نامه خواندن شد زریری

که خود دانست کم مایه دبیری

بدو گفت از خدا این خواستم من

که روزی گم کند بازار دشمن

مگر شاهم دگر زشتی نگوید

بهانه هر زمان بر من نجوید

بدین شادی به درویشان دهم چیز

بسی گوهر به آتشگه برم نیز

هم او از غم برست اکنون و هم من

بیفتاد از میان بازار دشمن

کنون اندر جهانم هیچ غم نیست

که جانم را ز بیم تو ستم نیست

من اندر کام و ناز و بخت پیروز

نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز

کنون دلشاد باشم در جوانی

به آسانی گذارم زندگانی

مرا گر مه بشد مانده‌ست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

مرا از تو شود روشن جهان بین

چه باشد گر نبینم روی رامین

همی گفت این سخن دل با زبان نه

سخن را آشکارا چون نهان نه

چو بیرون رفت شاه او را تب آمد

ز تاب مهر جانش بر لب آمد

دلش در بر تپان شد چون کبوتر

که در چنگال شاهین باشدش سر

چکان گشته ز اندامش خوی سرد

چو شبنم کاو نشیند بر گل زرد

سهی سروش چو بید از باد لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

به زرین یاره سیمین سینه کوبان

به مشکین زلف خاک خانه روبان

همی غلتید در خاک و همی گفت

چه تیرست این که آمد چشم من سفت

چه بختست این که روزم را سیه کرد

چه روزست این که جانم را تبه کرد

بیا ای دایه این غم بین که ناگاه

بیامد مثل طوفان از کمینگاه

ز تخت زر مرا در خاک افگند

خسک در راه صبر من پراگند

تو خود داری خبر یا من بگویم

که از رامین چه رنج آمد به رویم

بشد رامین و در گوراب زن کرد

پس آنگه مژدگان نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مورد و سوسن و خیری بریدم

به مرو اندر مرا اکنون چه گویند

سزد ار مرد و زن بر من بمویند

یکی درمان بجو از بهر جانم

که من زین درد جان را چون رهانم

مرا چون این خبر بشنید بایست

گرم مرگ آمدی زین پیش شایست

مرا اکنون نه زر باید نه گوهر

نه جان باید نه مادر نه برادر

مرا کام جهان با رام خوش بود

کنون چون رام رفت از کام چه سود

مرا او جان شیرین بود و بی جان

نیابد هیچ شادی تن ز گیهان

روم از هر گناهی تن بشویم

وز ایزد خویشتن را چاره جویم

به درویشان دهم چیزی که دارم

مگر گاه دعا باشند یارم

به لابه خواهم از دادار گیهان

که رامین گردد از کرده پشیمان

به تاری شب به مرو آید ز گوراب

ز باران ترّ بفسرده برو آب

تنش همچون تن من سست و لرزان

دلش همچون دل من زار و سوزان

گه از سرمای سخت و گه ز تیمار

همی خواهد ز ویس و دایه زنهار

ز ما بیند همین بد مهری آن روز

که از وی ما همی بینیم امروز

خدایا داد من بستانی از رام

کنی او را چو من بی صبر و آرام

جوابش داد دایه گفت چندین

مبر اندوه کت بردن نه آیین

مخور اندوه و بزدای از دلت زنگ

به خرسندی و خاموشی و فرهنگ

تن آزاده را چندین مرنجان

دل آسوده را چندین مپیچان

مکن بیداد بر جان و جوانی

که جان را مرگ به زین زندگانی

ز بس کاین روی گلگون را زنی تو

ز بس کاین موی مشکین را کنی تو

رخی نیکوتر از باغ بهشتی

چو روی اهرمن کردی به زشتی

جهان چندان که داری بیش باید

ولیک از بهر جان خویش باید

هر آنگاهی که نبود جان شیرین

مه دایه باد و مه شاه و مه رامین

چو بسپردم من اندر تشنگی جان

مبادا در جهان یک قطره باران

هر آنگاهی که گیتی گشت بی من

مرا چه دوست در گیتی چه دشمن

همه مردان به زن دیدن دلیرند

به مهر اندر چو رامین زود سیرند

گر از تو سیر شد رامین بد مهر

که رویت را همی سجده برد مهر

ز مهر گل همیدون سیر گردد

همین مومین زبان شمشیر گردد

اگر بیند هزاران ماه و اختر

نیاید زان همه نور یکی خور

گل گورابی ارچه ماهرویست

به خواری پیش تو چون خاک کویست

نکوتر زیر پای تو ز رویش

چو خوشتر خاک پای تو ز بویش

چو رامین از تو تنها ماند و مهجور

اگر زن کردی زی من بود معذور

کسی کز بادهٔخوش دور باشد

اگر دُردی خورَد معذور باشد

سمنبر ویس گفت ای دایه دانی

که گم کردم به صبر اندر جوانی

زنان را شوهرست و یار بر سر

مرا اکنون نه یارست و نه شوهر

اگر شویست بر من بدگمانست

وگر یارست با من بدنهانست

ببردم خویشتن را آب و سایه

چو گم کردم ز بهر سود مایه

بیفگندم درم از بهر دینار

کنون بی هردوان ماندم به تیمار

مده دایه به خرسندی مرا پند

که بر آتش نخسپد هیچ خرسند

مرا بالین و بستر آتشین است

بر آتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

اگر سنگین و رویینست جانم

مرا زین بیش خرسندی مفرمای

به من بر، باد بیهوده مپیمای

مرا درمان نداند هیچ دانا

مرا چاره نداند هیچ کانا

مرا صد تیر زهر آلوده تا پر

نشاند این پیگ واین نامه به دل، بر

چه گویی دایه زین پیگ روان‌گیر

که ناگه بر دلم زد ناوک تیر

ز رام آورد مشک آلود نامه

برد از ویس خون آلود جامه

بگریم زار بر نالان دل خویش

ببارم خون دیده بر دل ریش

الا ای عاشقان مهرپرور

منم بر عاشقان امروز مهتر

شما را من ز روی مهربانی

نصیحت کرد خواهم رایگانی

نصیحت دوستان از من پذیرید

دهم پند شما گر پند گیرید

مرا بینیدحال من نیوشید

دگر در عشق ورزیدن مکوشید

مرا بینید و خود هشیار باشید

ز مهر ناکسان بیزار باشید

نهال عاشقی در دل مکارید

و گر کارید جان او را سپارید

اگر چونانکه حال من ندانید

به خون بر رخ نوشته‌ستم بخوانید

مرا عشق آتشی در دل برافروخت

که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده پر گل

نمود از آب چشمم آتش دل

چه چشمست این که خوابش نگیرد

چه آبست این کزو آتش نمیرد

مرا پروردن باشه بدی آز

بپروردم یکی باشه به صد ناز

به روزش داشتم بر دست سیمین

شبش هرگز نبستم جز به بالین

چو پر مادر آوردش بیفگند

دگر پرها برآورد و پرآگند

بدانست او ز دست من پریدن

به خودکامی سوی کبگان دویدن

گمان بردم که او گیرد شکاری

مرا باشد همیشه غمگساری

یکی ناگه ز دست من رها شد

به ابر اندر ز چشم من جدا شد

کنون خسته شدم از بس که پویم

نشان باشهٔ گم کرده جویم

دریغا رفته رنج و روزگارم

دریغا این دل امیدوارم

دریغا رنج بسیارا که بردم

که خود روزی ز رنجم برنخوردم

بگردم در جهان چون کاروانی

که تا یابم ز گمگشته نشانی

مرا هم دل بشد هم دوست از بر

نباشم بی دل و بی دوست ایدر

کنم بر کوهساران سنگ بالین

ز جور آن دل چون کوه سنگین

دل از من رفت اگر یابم نشانش

دهم این خسته جان را مژدگانش

مرا تا جان چنین پر دود باشد

دلم از بخت چون خشنود باشد

منم کم دوست ناخشنود گشته‌ست

منم کم بخت خشم آلود گشته‌ست

مرا بی کارد ای دایه تو کشتی

که تخم عشق در جانم بکشتی

درین راهم تو بودی کور رهبر

چو در چاهم فگندی تو بر آور

مرا چون از تو آمد درد شاید

که درمانم کنون هم از تو آید

بسیچ راه کن بر خیز و منشین

ببر پیغام من یک یک به رامین

بگو ای بدگمان بی وفا زه

تو کردی بر کمان ناکسی زه

تو چشم راستی را کور کردی

تو بخت مردمی را شور کردی

تو از گوهر چو گزدم جان گزایی

به سنگ ار بگذری گوهر نمایی

تو ماری از تو ناید جز گزیدن

تو گرگی از تو ناید جز دریدن

ز طبع تو همین آید که کردی

که با زنهاریان زنهار خوردی

اگر چه من ز کارت دل فگارم

بدین آهوت ارزانی ندارم

مکن بد با کسی و بد میندیش

کجا چون بد کنی آید بدت پیش

اگر یکسر بشد مهرم ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

بدین زشتی که از پیشم برفتی

فرامش کردی آن خوبی که گفتی

چو برگ لاله بودت خوب گفتار

به زیر لاله در، خفته سیه مار

اگر تو یار نو کردی روا باد

ز گیتی آنچه می‌خواهی ترا باد

مکن چندین به نومیدی مرا بیم

نه هر کاو زر بیابد بفگند سیم

اگر تو جوی نو کندی به گوراب

نباید بستن از جوی کهن آب

وگر تو خانه کردی در کهستان

کهن خانه مکن در مرو ویران

به باغ ار گل بکشتی فرخت باد

ز مرزش بَرمَکن آزاده شمشاد

زن نو با دلارام کهن دار

که هر تخمی ترا کامی دهد بار

همی گفت این سخنها ویس بت‌روی

زهر چشمی روان بر هر رخی جوی

تو گفتی چشم بود ابر نوروز

همی بارید بر راغ دل افروز

دل دایه بر آن بت‌روی سوزان

همی گفت ای بهار دلفروزان

مرا بر آتش سوزنده منشان

گلاب از دیده بر گلنار مفشان

که اکنون من بگیرم ره به گوراب

بوم در راه چون ره بی خور و خواب

کنم با رام هر چاری که دانم

مگر جان ترا زین غم رهانم