پس آنگه پاسخی کردش بآیین
به پایان تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکناما
بزرگا کینه جویا خویشکاما
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینه ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی درخور نیاید
اگر تو یافه گویی ما نگوییم
وگر تو کینه جویی ما نجوییم
تو بفرستادهای زن را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هرگز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نامجوییم
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدهستی پیش داور
زدهستی لافهای گونهگونه
بسی گفته سخنهای نمونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من از شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان تو هوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتن
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتهستی سراسر
نهادهستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بربخوانی
شود پیدا بسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گاه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بشویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن، دانگی نیرزند
در آن میدان که گردان کینهورزند
به یک سو نِه سخن، مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد برِ شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو سُرمه گشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر برخواند
از آن پاسخ به کار خویش درماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزار و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیداد کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی برنشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در دل آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد تو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهٔ بیمر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشیدی به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند