چو در مرو گزین شد شاه شاهان
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش بر هوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزی شمردند
به جای خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روی گل فام
همی تابید صد زُهره زِ هر بام
ز بس رامشگران و رودسازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همی آمد ز دیدن
به جان خویشی و شادی از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونهگون بود
سرای شاه خود دانی که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
ز بس نقش وشی چون شوشتر بود
ز بس سرو سهی چون غاتفر بود
سرایی از فراخی چون جهانی
بلند ایوان او چون آسمانی
ستورش بود گفتی پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبی همچو بخت نیکروزان
ز زیبایی چو روی دلفروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روی ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزی نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثاری آمده پیش
چو کوهی تودهٔ گوهر زده پیش
همی کرد و همی خورد و همی داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زاری روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهی بگریستی بر یاد شهرو
گهی ناله زدی بر درد ویرو
گهی خاموش خون از دیده راندی
گهی چون بیدلان فریاد خواندی
نه لب را بر سخن گفتن گشادی
نه مر گوینده را پاسخ بدادی
تو گفتی دررسیدی هر زمانی
از انده جان او را کاروانی
تنش همچون قضیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون زعفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
به گرد ویس همچون سوکواران
بسی لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهی که موبد را بدیدی
به جای جامه تن را بردریدی
نه گفتاری که او گفتی شنودی
نه روی خوب خود او را نمودی
نگارین روی در دیوار کردی
به رخ بر، دیده را خونبار کردی
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزی شهنشاه
چو باغی بود روی ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته محکم