بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم
که از من صدقهای برسد به درویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
چو رفتهست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتهست هاتف آن زمانش
که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
تو همچون مُردهٔ بد مینمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی
نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی
اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی